بکلیک

 

(کارین)

من: منظورت چیه؟ برادر کنار من ایستاده.

کارلا: ولی من که کسی رو نمیبینم.

پدر: راست میگه کسی پیشت نیست.

این دوتا چشون شده چرا طوری رفتار میکنند که برادر روح شده.

*لباسای دیمین محو میشن و جا شون رو همون لباسای قبلی پر میکنند*

پدر: یا جد سادات! *کلا هنگید* (الان هم شوکه شده هم عصبانیه) چند دفعه به شما بچه ها باید بگم که اینطوری ظاهر نشید؟ حالا که حرف از ظاهر و غیب شدن چیزا شد....... زخمات کجا رفتن؟!

من*با تعجب به بدن دیمین نگاه میکنه*: راست میگه. چه طوری یهو تمام زخمات درمان شدن؟

دیمین*درحالی که پدرش داره بدنش رو بررسی میکنه و خودش هم متعجبه*: نمیدونم.

من: اون شمشیر دیگه چی بود؟

پدر: شمشیر؟ چه جور شمشیری؟

کارلا: ببینم بابا مامان خوابه؟

پدر: اره خوابه ولی این یه خواب معمولی نیست و مامان دیگه هیچوقت از این خواب بیدار نمیشه.

کارین: یه دفعه بگو مرده دیگه.

*شمشیری که تو دست کارین بوده محو میشه*

شمشیره محو شد؟ اشکالی نداره بعدا از ماجرا سر در میارم.

کارلا *یه چیزی دستشه*: بابا، داداشی ، کارین جان! ببینید چی پیدا کردم؟!

پدر: اون دیگه چیه دستت؟

من: نمیدونم؟

دیمین:  یه توله سگه؟؟

من: جانم؟

کارلا: تازه این نیست چند تا توله سگ دیگه هم هستند. میشه نگهشون داریم؟

*بوق ماشین و واق سگ*

*مکث پنج ثانیه ای*       

پدر: یه حسی بهم میگه اون صدای واق سگی که شنیدیم مال مامانشون بود.

دیمین*یکی از سه توله سگ رو برمیداره و با خوشحالی میگه*: پس مشکلی نداره اگه ازشون نگهداری کنیم.

پدر: من همچین چیزی نگفتم!

کارلا: ولی خیلی ناز اند که.

کارین: من اون سیاهه رو بر میدارم

کارلا: منم سفیده رو بر میدارم.

دیمین : منم اون سیاه و سفیده رو بر میدارم.

پدر:*با لحن نسبتا مهربون* خدا بگم چیکارتون نکنه. خیلی خب پیش به سوی قبرستون.

کارلا: قبرستون؟

پدر: بله چون باید یه جای خوب برای خاک..... ام چیزه خواب ابدی مادرتون پیدا کنم.

دیمین: بابا ما میدونیم مامان مرده. لازم نیست دروغ بگی.

کارلا: هق.... هق

پدر: نادون جون اگه میخواستم بگم که زودتر میگفتم.

من: شرمنده کارلا اون موقع که تو بیهوش بودی کلی اتفاق  افتاده و بعضی هاش یکم دردناک اند.

کارلا: *با لبخند و گریه* اشکال نداره به هر حال اگر هم بیهوش نمیشدم نمیتونستم کمکتون کنم و فقط تو دست و پا می اومدم.

پدر: خب بریم که حسابی گشنمه.

من: اخه تو این موقعیت؟

پدر: گرسنگی که وقت نمیشناسه.

توله سگ ها: واق.. واق..

پدر: بیا حتی اینا هم باهام موافقن.

پدر:  امشب غذای بابا پز داریم. نگران باشید از دفعه اخری که غذا درست کردم دست پختم خیلی بهتر شده.

من: میدونی بابا تو از اخر ما رو میکشی.

کارلا: داداش چیزی شده؟

دیمین: نه فقط خیلی خسته ام.

پدر: حق داری. منم جای تو باشم خسته ام.

*پایان فلش بک*

&پلک زدن&

دوباره اون خاطره اومد تو ذهنم. اون روز کلی اتفاقات خوب و بد افتاده بود. درسته اون موقع تقریبا بدترین شک زندگی بهمون وارد شد ولی در عین حال هر کدوم یه دوست جدید پیدا کردیم. دوستی که انسان نیست ولی بیشتر از انسان ها از انسانیت میفهمه. البته رفتار داداشی از اون روز بعد رفته رفته سرد تر  شد. ولی خیلی سرد نشد. منظورم اینکه نه اونقدر سرد که دیگه هیچ مهربونی ای نکنه ولی دیگه اون قدر ها هم شاد نبود.

(خونه ادرین )

*از زبون ادرین*

....ادامه دارد.......

 بقیه اش باشه واسه بعدا.