بکلیک

برید ادامه.پیلیز.

 

*از زبون کارین*

من*گریه کنان*: مامان بیدار شو! خواهش میکنم! تو نباید بمیری! من، کارلا و برادر و پدر بهت نیاز داریم! لطفا مامان!

مامان*در حالی که به سختی صداش در میاد*: فرار کن کارین. برای تو هنوز زوده که درگیر این چیزا بشی. فرار کن. تو هنوز برای اینکه وارد دنیای تاریکی بشی که من و پدرت شدیم خیلی جوونی. خواهر و برادر هات رو بردار و برو. و فراموش کن اینجا چه اتفاقی افتاده.

من:*با گریه* نمیتونم! نمیتونم تو رو اینجا بزارم!  پس تو چی؟!

مامان*در حالی که صداش خیلی ضعیف میشه *:نمیشه...خواهر و برادر هات تو اولویت اند.. لطفا... لطفا... نزار خواهر و برادرت بمیرن.... لطفا نزار که اونا وارد این راه  بشن. چون به محض اینکه وارد این تاریکی شی.....* با صدایی واقعا ضعیف* دیگه نمیتونی ازش خارج شی..*و میمیرد*

*با ترس و لرز*

چرا؟ چی کار باید کنم؟ این همه خرابی بخاطر چیه؟ چرا اون چیز کوفتی حالا هرچی که هست دست از سر ما بر نمیداره؟ چیکار باید کنم؟ پدر، برادر هر دو خیلی اسیب دیدن. کارلا هم بر اثر ضربه بیهوش شده و مامان هم که مرده.*در حالی که گریه میکنه دستش رو روی صورتش میکشه* چیکار باید کنم؟! چه جوری هم پدر هم برادر هم کارلا رو دور کنم؟ اون تاریکی ای که مامان ازش حرف میزد دقیقا چیه؟

پدر*در حالی که نسبتا خونی هست*: شما برید من حواس این چیز حالا هر چی هست رو پرت میکنم!

من: منظورت چیه؟

پدر: خودمم نمیدونم فقط فرار کنید.

من: ولی ما میخواییم کمک کنیم!

پدر:*داد میزنه* منظورت چیه؟! یه نگاه به خواهر و برادرهات کن! خواهرت که بیهوشه! داداشت هم که زخمای عمیق برداشته. و اگه همین طوری بمونه بالاخره از خونریزی میمیره!

دیمین*در حالی که صداش از درد و ترس میلرزه*: من.. میتونم.. تو دور کردن اون هیولا... کمک کنم..

پدر: منظورت چیه بچه؟! صبر کن ببینم دیمین تو میتونی ببینیش؟

ببینه؟ چیرو؟ یعنی برادر میتونه اون چیزی که بابا و خودش رو زخمی کرده و مامان رو کشته رو ببینه؟

من: *یه چیزی ور میداره* میتونی بگی کجاست؟

دیمین*هنوز داره خون از دست میده و برای همین به سختی حرف میزنه* اره.

من: خوبه بگو کجاست تا بتونم این چیز رو محکم تو سرش بکوبم.

دیمین:...ادامه دارد...

فعلا. 

شرمنده بابت دیر به دیر پارت دادنم یه مدت حالم خوب نبود. مرسی که مراقب وب بودید بچه ها.