بکلیک

گابریل: من فقط دارم بهت میگم همینطور که تو مراقب اعضای خانواده ی خودتی منم مراقب اعضای خانوده ی خودمم.

من: اره واقعا خیلی مراقبشونی!(به طعنه گفت) حالا اگر بزاری باید قطع کنم چون خب میدونی یه سری کار دارم و بعدش هم میخوام دوش بگیرم و اینطور چیزا. و باید واسه فردا اماده شم......*گابریل قطع کرد*

این گابریل چه مرگشه؟ من میخواستم قطع  کنم چرا اون قطع کرد؟!(مغز اندازه جلبک!)

خب مهم نیست. نمیدونم چرا ولی این چند وقته انرژی عجیبی رو اطراف دیمین حس میکنم. از انرژی اش میتونم بگم مال دیمینه ولی..... بازم با این حال انرژیش یه حس عجیبی داره. انگار که یه چیزی یا یه کسی جلوی خارج شدن نیرو رو میگیره. و از همه مهم تر چرا احساس میکنم انرژی او با یه هیولا مخلوط شده؟ اینجا چه اتفاقی داره میوفته؟ یعنی مثل 19 سال پیشه یا این بار فرق داره؟

*تو اتاق دیمین*

[از زبون دیمین]

*در حالی که یه کتاب سیاه و عجیب رو بالای سرش گرفته*احضار روح؟ یه شکل زنده دادن به روحی که شش سال پیش مرده؟ اصلا میتونم انجامش بدم؟ من هنوز اونقدرا هم قوی نیستم. فقط میدونم که تا زمانی که روح خواهر اون دختره مرینت به شکل زنده هست و توی دنیای زنده هست من دیگه به عنوان یه روح کش جایگزین نیرویی برای جنگیدن ندارم. ولی بازم اون قدر انرژی برام میمونه که بتونم ارواح رو ببینم. ولی کاش میتونستم همین کار رو با مادر کنم. البته نمیدونم چرا کارین خودش رو مقصر میدونه؟ چون همه ی این ماجرا ها تقصیر من بود.

(تو اتاق دخترا)

(کارین)

برادر از وقتی اومدیم خونه ذهنش خیلی درگیره. چرا اون باید خودش رو واسه مرگ مادر مقصر بدونه در حالی که ما اون موقع هممون مقصر بودیم.

* فلش بک*

 (راوی)

روزی که ادریانا مرد دقیقا همزمان با روزی بود که ماریان  کشته شد.

و اون روز تمام اعضای خانواده دیمین از جمله خود دیمین داشتند به خونه بر میگشتند و بنا به یکسری دلایل ادریانا(مادر دیمین و خواهراش) با دیمین جلوتر حرکت میکردند. و واسه تنوع هم که شده داستان رو از زبون کارین میشنویم.

*از زبون کارین*

مامان و برادر هر دو شون داشتن جلوتر راه میرفتن ولی زیاد باهم حرف نمی زدیم. چون همه از شهر بازی برگشته بودیم و خسته بودیم. کارلا هم کلا خوابش برده بود و بغل پدر بود. من و کارلا دوقلو هستیم ولی من نمیخواستم بخوابم . یه دفعه دیدم توجه برادر و مامان به یه چیزی نزدیک رودخونه جلب شد(توضیح: ماریان و مرینت نزدیک های عصر موقعی که بارون میبارید از کنار کانال رد میشدند ولی ادرینا با بچه هاش  نزدیکی های غروب داشتن از کنار کانال رد میشدند. تقریبا دو یا شایدم سه ساعت قبل از اتفاقی که برای ماریان افتاد و راستی اون موقع دیمین نه سالش بوده و این قبل از اینکه رفتارش سرد بشه.) برادر و مامان هر دو شون به سمت رود خونه رفتن......

*کوبیده شدن یک نفر به دیوار*

پدر: دیمین!*میره پیشش*

اونی که به دیوار کوبیده شد برادر بود. به نظر می رسید خون زیادی داره از دست میده. یعنی چه چیزی باعث شده این اتفاق بی افته؟(مثل ماست نمون! توهم یه کاری که چه عرض کنم؟ یه غلطی بکن!)

دیمین*از درد یک مقدار لکنت داره*: ب...برید.. عقب...*فرو شدن یه چیزی تو ناحیه شکم* ااااااااااااااااااااهههههههه!

من: برادر؟! چی شده؟!

یه چیزی بالای سرشه. نمیتونم خوب ببینم ولی قطعا چیزی بالای سر برادر وایستاده. و فک نکنم اون چیز یه انسان باشه. اون چیز یه چیزی شبیه تیغه ....رو بالای سر... بابا گرفته؟!

من: پدر! برادر ! از اونجا دور شید!

پدر*خیره به بالای سرش*: چی..؟

خیلی بده. نمیدونم اون چیز چیه و نمیتونم خوب ببینم ولی....*نگاهش به اطراف رودخونه جلب شد* مامان؟!

من: مامان!؟*میره سمتش و تکونش میده*مامان؟! بیدار شو!

تکون نمیخوره! یعنی مرده؟! نه! مامان نباید بمیره!

من*گریه کنان*: مامان بیدار شو! خواهش میکنم! تو نباید بمیری! من، کارلا و برادر و پدر بهت نیاز داریم! لطفا مامان!

مامان*در حالی که به سختی صداش در میاد*:.....ادامه دارد.............

فعلا بمونید تو خماری.