بکلیک

برید ادامه.

(خونه ی دیمین اینا)

دیمین و خواهراش: ما اومدیم!

مشکی از دیمین استقبال میکنه و پنجه های جلویش رو روی پای دیمین میزاره و دمش رو تکون میده و یه واق کوچیک به نشونه ی شادی میزنه.

پدر: ظاهرا خیلی از دیدنت ذوق زده شده. بهتره یکم جدیش بگیری.

دیمین: *روی سرش رو نوازش میکنه) معمولا هم دارم همین کار رو میکنم.

دیمین و خواهراش: ما بریم مشقامون رو بنویسیم.

پدر: باشه ولی یه نیم ساعت دیگه شام حاضره. یه لحظه صبر کن بچه جون!

کارلا و دیمین و کارین همزمان: با منی؟!

پدر: نه با داداش بزرگتونم. شما دوتا دختر برید مشقاتون رو بنویسید.

خلاصه کارین و کارلا میرن بالا و دیمین و باباش تنها میمونند.

دیمین: کاری داری؟ چون منم مثل کارین و کارلا مشق دارم.

پدر: فکر میکنی میتونی مخفیش کنی؟

*از زبون دیمین*

مخفیش کنم؟ نکنه ماجرا ی روح کش جایگزین و اینا رو فهمیده؟

من: ام.. دقیقا چی رو باید مخفی کنم؟

پدر: تو از یکی از دخترای مدرسه ی دوپان خوشت اومده. فکر میکنی این موضوع از چشم من که پدرتم دور میمونه؟ فکر میکنی اینکه از این یکی مدرسه ات خوشت اومده رو میتونی ازم مخفی کنی؟

بیخ گوشم بود.

من: میدونی. من حتی سعی نکردم این موضوع که از مدرسه ی جدیدم خوشم اومده رو مخفی کنم. ولی اینکه عاشق یه دختر شدم؟ یکم واقع بین باش چیزی به اسم عشق در یک نگاه وجود نداره.

 وجود نداره؟ کاش این حرف رو نمیزدم. چون اون دختره لایلا وقتی باهام حرف میزد به نظر خیلی خجالتی میومد. ولی وقتی با بقیه حرف میزد کاملا عادی بود.

پدر: ولی تو قطعا داری یه چیزی رو مخفی میکنی. ازت نمیپرسم اون چیز چیه. چون میدونم الان امادگی گفتنش رو نداری. هر وقت اماده ی گفتنش شدی من و خواهرات همین جا و پیشتیم. مهم نیست اون چیز چقدر غیر قابل هضمه من و خواهرات قطعا به حرفات گوش میدیم.

من: *با لحنی اروم* ممنون. ولی اگر بگم فکر میکنید دیوونه شدم.

پدر*دستش رو روی شونه ی دیمین میزاره*: نگران نباش ما همه اسرار خودمون رو داریم. و خب توضیح دادن بعضی اسرار برای ادمایی به سن تو یکم سخته منظورم اینکه ممکنه کسایی به سن تو نتونند بعضی اسرار خودشون رو درست توضیح بدند. و این ایرادی نداره. و نترس ما هرگز فکر نمیکنیم تو دیوونه شدی حتی اگه واقعا دیوونه شده باشی.

من: ممنون من میرم مشقام رو بنویسم. مشکی بیا.

پدر: هوی دیمین! به حرفایی که زدم فکر کن.

من: باشه.

*از زبونه پدره(استفان)*

میدونم دیمین یه مدت زیادیه که یه چیزی رو ازم مخفی میکنه. ولی خب نوجونه و خام. فقط امیدوارم زودتر متوجه نیرو هایی که داره بشه و بتونه کنترل شون کنه. و خیلی زود قوی شه. هر چند یه حسی بهم میگه که دیمین و دوستای جدیدش یه روز اونقدر قوی میشن که بتونند نظم دنیای مردگان و زندگان رو به طور کامل تغییر بدن.

خیلی خوشحالم که پسری دارم که حتی با وجود اینکه میدونه من یه ذره احمقم ولی بازم وقتی حرف مهمی میزنم گوش میده. امیدوارم که گوش بده.

*صدای تلفن*

من: الو؟

:......

من: سلام گابریل [11]. خوبی؟( پاورقی 11: گابریل اسم پدر ادرینه)

گابریل: میخواستم بدونم هنوز زنده ای؟

من: معلومه که زندم این چه حرفیه میزنی؟ از پسرت چه خبر؟

گابریل: حالش خوبه.

من: خب خوبه. ولی بگو ببینم گابریل این احوال پرسی یه احوال پرسی عادیه یا چیزی شده؟ چون تو معمولا سرت شلوغه.

گابریل: اتفاقی نیوفتاده. فعلا. ولی بهت هشدار میدم استفان اگر تو یا پسرت کاری کنید که پای ادرین و ادرینا به این موضوع ارواح و هیولا ها باز بشه. هرگز نمیبخشمت.

من: میدونی گابریل. من دیگه به اندازه قبل روی اعمال دیمین کنترلی ندارم و از اونجایی که پسرت انرژی زیادی داره و خب من اینو با توجه به بقای انرژی ای که از پسرت روی دیمین باقی مونده. میتونم به وضوح بگم که بالاخره دیر یا زود پای پسرت هم به این ماجرا باز میشه.

گابریل: میدونم ولی اگر تو یا پسرت کاری کنید که ادرین توی این ماجرا ها حتی یک قطره از خونش بریزه........ اتفاقات خیلی بدی در انتظار خانوادت خواهد بود.

من: من نمیتونم از جانب پسرم قولی بدم چون همونطور که تو و من میخواییم از خانواده هامون محافظت کنیم پسرم هم میخواد مواظب ادمای دور و برش باشه.

گابریل: من فقط دارم بهت میگم همینطور که تو مراقب اعضای خانواده ی خودتی منم مراقب اعضای خانوده ی خودمم.

من:.......ادامه دارد.......

خب این پارت هم تموم شد.

کامنت فراموش نشه.