قولی که زیرپا گذاشته شد:p11(گذشته ی تلخ/یار وفادار1)

این پارت هم جاهای تلخ داره هم جاهای شیرین.

​​​​​​

عکس سگ دیمین😍👆

پدر: از دست نوجوان های این دوره زمونه! خدا میدونه تو ذهنشون چی میگذره.

کارلا: داداشی و کارین جان هستند دیگه.

( سمت مرینت)

*بعد مدرسه*

*در خانه*

تام*میخواد مرینت و نینو را بغل کند*: خوش اومدید بچه ها!

مرینت*با قیافه ی نسبتا گرفته ای*: سلام بابا.

تام: *هنگ کرده* مرینت؟ نینو؟ یهو چی شد؟

سابین: خیلی خب بچه ها زود بخوابید که فردا کلاس دارید و پس فردا هم میخواییم بریم بیرون و واسه همین پس فردا مدرسه نمیرین.

تام: الان یادم اومد چرا؟ پس فردا باید بریم سر قبر.(ای کیو: منفی 1)

(خونه ی سوفی)

سوفی: خودمونیم مرینت چرا امروز سرحال بود ولی با حرف نینو بادش خالی شد؟ راستی الیا چرا ساکتی؟ مشکلی پیش اومده؟ اهان فهمیدم! لابد خوب پذیرایی نکردم!

الیا: مسئله اون نیست.

سوفی: راستی شنیدم نینو و مرینت پس فردا مدرسه نمیان. نکنه میخوان پیک نیک برن؟

الیا: نه پس فردا یک سالگرده.

سوفی: سالگرد؟ برای کی؟

الیا: خواهر مرینت. ماریان دوپن چنگ.

سوفی: سالگرد... خواهر مرینت؟

الیا:*فلش بک*

اون موقع من و مرینت فقط 5 سالمون بود یعنی اگه بخوام داستان رو شروع کنم باید ماجرا اشنایی من و مرینت که ده سال پیش رخ داد...

*کلاس کاراته*

الیا: هیاااا

*مرینت نقش بر زمین می شود و گریه میکند*

ماریان: خواهر کوچولو؟!

مرینت *با لحن بچه های پنج ساله* ماریان!

ماریان: *با دستش اشکای مرینت رو پاک میکنه* میدونی مرینت از اونجایی که تو میخوای مراقب من و نینو و پدر و مادر باشی پس مسلما باید دنبال قدرت هم باشی مگه نه؟ و خب فقط  از طریق تمرین کردن میتونی اونو بدست بیاری و درد هم جزوی از تمرینه. و واسه همین ازت میخوام بیخودی این اشک ها رو هدر ندی. باشه؟

مرینت: باشه!

ماریان از مرینت و نینو چند سال بزرگ تر بود. و اونا رو عاشقانه دوست داشت و خب این حس متقابل بود. و مرینت هر وقت اونو میدید لبخند میزد حتی اگر تو اوج درد باشه اون موقع خیلی خوشحال بود. تا اون روز........

*روزی بارونی و شوم*

(در پیاده رو)

ویژژژژ.

ماریان: مرینت از سمت چپ پیاده رو حرکت کن.

مرینت: نمیخوام! میخوام مراقبت باشم.

ماریان: میدونم ولی تا زمانی که الیا رو شکست ندی نمیتونی مراقبم باشی.

مرینت: من قبلا الیا رو شکست دادم!

مرینت و من اون موقع 9 سالمون بود. یک راه رفتن عادی تا جای خونه بود. نه این یک رفت و امد ساده نبود. مرینت و ماریان از کنار رود خونه رد میشدند که مرینت....

مرینت: خواهر! خواهر! یه دختر بچه میخواد وارد رود خونه بشه!

ماریان*دست مرینت رو میگیره*: مرینت نرو!

مرینت:*دستش رو میکشه* زود بر میگردم.

ماریان*دنبال مرینت میدود* مرینت نه!

و چند ثانیه بعد مرینت چشماش رو باز میکنه و ماریان رو خونی روی خودش میبینه. اول فکر میکنه ماریان بیهوشه ولی بعد که تکونش میده متوجه زخم گلوله ی روی قلبش میشه و به خاطر همین مرینت تا چند روز به مدرسه نمی اومد و یک روز که رفتم دنبالش دیدم کنار کاناله و داره انتظار ماریان رو میکشه. و خودش رو مقصر میدونه. البته از 2 سال پیش به این ور رفتارش یکم عادی تر شده بود.

*پایان فلش بک*

سوفی: درک میکنم به هر حال منم...... یکی از عزیزانم رو از دست دادم.

*فردا *

(از زبون راوی)

نمیشه که همش شخصیت ها داستان رو بگن. پس من چی فکر میکنید من چقندرم؟(خواننده ها: دقیقا همین فکر رو میکنیم) با شما نبودم! در هر صورت......

مرینت و نینو از پدر مادرشون خداحافظی میکنند.

نینو: سعی کن رفتارت عادی و سرحال باشه مثل همیشه.

مرینت: باشه.

نینو: خوبه حالا هم این قیافه ی گرفته رو کنار بزار.

مرینت: سعی میکنم.

در از اون ور دیمین و خواهراش از پدرشون خداحافظی میکنند.

پدر دیمین و خواهرانش: خیلی خب بچه ها مدرسه خوش بگذره.

دیمین و خواهراش: خدافظ بابا!

دیمین: بیا مشکی.* و یک سگ هاسکی سفید و سیاه جیگر نزدیک دیمین میشه*

پدر: هی هی صبر کن بچه جون!

دیمین: چی شده؟

پدر: توی دبیرستان ورود حیوانات خونگی ممنوعه. اینو دیگه خودت باید بدونی بچه جون! نگران نباش از مشکی مراقبت میکنم. و نترس اذیتش نمیکنم.

دیمین: خیلی خب. مشکی . برو پیش بابام.

کارلا: میدونی داداشی. توی این خونه تنها کسی که مشکی به طور کامل به دستوراتش گوش میده و هرگز ازشون نافرمانی نمیکنه تویی.

دیمین: راستی مشکی.

مشکی: هاپ!

دیمیین: اگه بابا خواست کسی رو اذیت کنه حق داری پاچه ی بابا رو بگیری و مراقب باش وارد اتاق دخترا نشی. البته اونجا در سگا نداره و تو نمیتونی وارد شی.

مشک*یکی از پنجه های جلویش رو به نشانه ی اطاعت روی سرش میگذاره* واققق!

دیمین: سگ خوب.                    

پدر: خدافظ بچه ها*در رو میبنده*

کارین: خب بریم وگرنه دیرمون میشه.

*تو خونه*

پدر: خب مشکی دوست داری حالا که دیمین نیست چیکار کنی؟

مشکی جلوی در میشینه و دمش رو تکون میده: هاپ!......

.....ادامه دارد.....................................

فعلا..