قولی که زیر پا گذاشته شد پارت 6

ما فکر کردیم امروز یک روز عادیه

درست مثل باقی روز ها

فکر کردم این یک جابجا شدن بین پایه های تحصیلیه

و فقط این نبود

نه قطعا امروز یک روز عادی نبود

ادمای عجیبی دیدم

ادمایی که مرده بودن

هیولا های ترسناکی رو دیدیم

هیولا هایی که قلب نداشتن

ادمای عجیبی دیدیم

ادمایی با توانایی های خاص

(دو بار تکرار)

پیش به جلو!

رو به روته!

فرصت رو بقاپ!

اون شمشیر رو از زیر خاک بکش بیرون!

تو الانشم دستت به خون اغشته است!

امروز رو دوره کن!

امروز اولین روزیه که با یک شمشیر مراقب دوستاتی!

دوستایی که به خوبی تو نمیتونند ببینند!

(بی تکرار )

رو به جلو!

از پشت حمله کن!

و با همین شمشیر دشمنانت رو نابود کن!

رو به روته!

کسی که دوستات رو تهدید میکرد

جلوته!

بکشش!

و گرنه اون تو و دوستانت و باقی انسان های بیگناه رو میکشه!

احضارش کن!

روح کمکی ات رو احضار کن!

بسازش!

بهش شکل بده!

و کاری کن به شمشیری غیر قابل شکستن و خطرناک تبدیل شه!

بیایین اینقدر ادرین ادرین کردید ادرین رو اوردم. بعدا یک نفر دیگه هم میخوام بیارم ولی یک خواهش دارم. دمپایی هاتون رو غلاف کنید بعد برید ادامه.

(هنوز از زبون مرینته)

سابین*مادر مرینت*:*از خوشحالی یکم گوشه ی چشمش اشک جمع شده* بچه ها... شما خیلی زود بزرگ شدید. خیلی ماجرا ها رو تجربه کردید. اما ماجرا های شما از امروز شروع میشه. اون جواهر ها رو از خودتون دور نکنید. براتون خیلی خوشحالم و متاسفم. شما ماجرا هایی رو تجربه خواهید کرد که شما به اعماق تاریکی میبرند.

اخیش! از دست بغل کردن های بابام راحت شدیم. راستی نینو داداش کوچیکه ام هستش. ولی خودمونیم اگه به بابام باشه میخواد تمام روز بغلمون کنه. البته اگر این کار رو کنه ما تا اخر روز زنده نمیمونیم.

[در مدرسه]

سوفی: سلام بچه ها ! ببخشید دیرم شد. راه رو گم کرده بودم.

الیا: میدونی سوفی به نظرم اگه با تاکسی مدرسه بری کمتر راه رو گم میکنی.

لایلا: سلام مرینت(در این داستان لایلا ادم خوبیه پس لطفا چاقو هاتون رو غلاف کنید. با تشکر)

ادرین: سلام نینو. چرا صورتت عین این ادمایی شده که چند روزه نخوابیدن.

نینو: چون مامانم مرینت رو  مجبور کرده که اتاقش رو به الیا بده و اینقدر خروپف های این دو بشر بلند اند که دیگه شبا نمیتونم بخوابم. حتی با وجودی که الیا اونطرف دیواره.( ولی بازم صداش بلنده) 😐

مرینت: تقصیر ما نیست که گوشای شما مثل خفاش تیزن.

ادرین: درک میکنم. الان سه روزه پسر خاله ام و مامانش اومدن. بعد به همین خاطر بابام مجبوره تو اتاق من بخوابه درسته اتاقم خیلی خیلی بزرگه ولی صدای بابام یه طوریه من تعجب میکنم که مامانم1 چه طوری این همه وقت بدون پاره شدن پرده ی گوشش کنار بابام میخوابیده.(پا ورقی1: مادر ادرین هنوز زندست.)

نینو: صد رحمت به مرینت و الیا!(یعنی ادرین یک کاری کرد که نینو دیگه از سر و صدای خواهرش و دوست خواهرش غر نزنه)

الیا*رو به مرینت*: ببینم مرینت بازم یکسری فکر ترسناک به سرت زد که اینطوری دستات رو تکون میدی؟

مرینت : یک چیزی تو همون مایه ها! برو اونور! روح بی ادب2!

سوفی: میدونی مرینت ظاهرا خیلی کتاب ترسناک میخونی. چیزی به اسم رو وجود نداره. (روحه کل وجودش یخ میزنه)

از وقتی یادم میاد میتونم ارواح رو ببینم اما تا چند سال پیش نمی تونستم اونا رو از زنده ها تشخیص بدم و همین مسئله و عدم توانایی تشخیص من باعث شد.........

نینو: *پچ پچ در گوش مرینت* فهمیدی؟

مرینت* غمگین تر میشه*: اره. میدونم.

ادرین: ببینم مرینت چرا اخمات رفت تو هم نکنه نینو حرف بدی زد؟!

مرینت*دستپاچه میشه و سعی میکنه ناراحتیش رو پنهان کنه* چی؟! نه! اصلا! نینو حرفی نزده که ناراحت بشم فقط الیا یک خواهش ازت دارم....

الیا: اره میدونم. متاسفم سوفیا(سوفی) اگر زحمتی نیست میشه خونه ی شما بمونم؟

سوفی: نه بابا چه زحمتی اتفاقا خوشحال میشم! میگم دخترا به نظرتون امشب میتونید بیایید خونمون و یک شب نشینی داشته باشیم اخه خیلی وقته که شب نشینی نداشتیم.

مرینت*چهره اش دوباره ناراحت میشه و کیف رو از روی زمین بر میداره و میره تو کلاس * متاسفم بچه ها من نمیتونم بیام. باشه دفعه ی بعد.

سوفی: ولی مرینت...

مرینت: من کلی مشق دارم و تازه خیلی از طراحی هام مونده.

(پاورقی 2: مرینت میتونه روح ها رو ببینه اما بقیه دوستاش فعلا این توانایی رو ندارن واسه همین فکر میکنند یکم مخش قاطی داره)

لایلا: حالا که اینطوره ما شب نشینی رو کنسل میکنیم چون برای یک شب نشینی تماما دخترونه همه باید باشن و اگر یک نفرمون نباشه اصلا خوش نمیگذره.

الیا: موافقم یا همه کنار هم جمع میشیم یا هیچکدوممون.

مرینت: لازم نیست به خاطر من شب نشینی خودتون رو خراب کنید. بدون من ادامه بدید.

ادرین: میدونید پسرا. فیلیکس (ادم خوب و خوش قلبی هست یا حداقل مثل میرالکس عوضی نیست. پس لطفا دمپایی هاتون رو غلاف کنید) مارو به شب نشینی پسرونه دعوت کرده شما میایید؟

نینو: شرمنده رفیق ولی منم امشب میتونم بیام.

کیم: منم کلاس شنای شبانه دارم و واسه همین نمیتونم بیام.

لوکا: بابام3 ازم خواسته اگر بشه تو ضبط البومش کمکش کنم.

مکس: میلن(دوست دختر مکس) منو به یک قرار کنار برج ایفل دعوت کرده.(چه شاعرانه!)

رز: اخجون بالاخره رابطه ی مکس و میلن وارد مرحله ی جدیدی شده.(رز دختری به شدت رمانتیک و احساساتی و گوگولی ای است)

الکس*ادامسش رو باد میکنه و میترکونه*: به نظر من عشق حال بهم زنه.( الکس به عنوان یک دختر رفتاری جدی و بی تفاوت و خورد کننده داره. ولی دختر خیلی خفنیه)

*مرینت و باقی دخترا پوکر میشن*

ادرین: اصلا حرف قشنگی نبود 😶

الکس: اینهمه تلاش میکنی که چی بشه؟ اخرش هم به عشقت نمیرسی. مرینت؟ مرینت کجا رفتی؟

رز: الکس! اصلا خوب نیست جلوی مرینت از این حرفا میزنی!

(پا ورقی 3: بابای لوکا جگد استونه و یک خواننده ی من در اوردیه یعنی اسمش اصلا در دنیا ی واقعی وجود ندارد و مستقیما از خیالات نویسنده میاد)

دیگه نمیتونستم تحمل کنم! دیگه نمیتونستم حتی یک لحظه هم اونجا وایسم.

روح*روبه روی مرینت می ایسته*: چی شده خانوم؟ کجا میری؟

مرینت * با صدایی پر از بغض اما قاطع*: سر از راهم گمشو اونور. میخوام تنها باشم.

دیگه از این روح بازی ها خسته شدم! دیگه نمیتونم تحمل کنم! دیگه نمیتونم مدام دیدن روح ها رو و تعقیب شدن توسط شون رو تحمل کنم! اما ارزو میکنم که یکبار دیگه ماریان رو ببینم! برام مهم نیست به صورت انسان باشه یا روح! میخوام فقط یکبار دیگه اونو ببینم! میخوام یکبار دیگه باهاش حرف بزنم! همش تقصیر منه! اینکه نمیتونم روح ها رو از زنده ها تشیص بدم باعث مرگ ماریان شد! از اون موقع دیگه چیزی مثل قبل نبود. نینو بیشتر از قبل با خودش خلوت میکنه. بابام بیشتر از قبل نگرانمونه. مامان هم.... کلا دیگه رفتارش مثل قبل نیست! دیگه نمیخنده! دیگه از ته قلبش نمی خنده! نینو تلاش میکنه اوضاع رو مثل قبل جلوه بده اما اوضاع مثل قبل نمیشه. هرگز نمیشه! پس فردا سالگرد ماریانه پس باید تا جایی که میتونم امروز رو عادی جلوه بدم. و اروم باشم.

مرینت*خطاب به اون روح*: شرمنده اقا. ببخشید که شما رو.......*با تعجب دور و ور رو نگاه میکنه* اقا؟... چی شده؟

روح* بدجور ترسیده*: فرار کن! یه هیولا درست پشت سرته!

مرینت: یه هیولا؟!

هیولا: روح.... روح های خوشمزه.....

مرینت * با ترس*: روح... های...خوشمزه؟......

هیولا: روح های قوی...... خیلی خوشمزن!...... یه دختر و یه پیرمرد.......چه غذای خوبی!........

یا خدا ! فک کنم این هیولائه میخواد ما رو بخوره!

*از اون ور*

ادرین: دارم بهت میگم اصلا خوب نیست که مردم رو خورد کنی الکس!.......

پایان.... این بار طولانی تر از همیشه دادم و یک مدت احتملا نیستم پس غر نزنید چون من هنوز رمان مهمونی دوستانه رو کامل تایپ نکردم و اون و اون یکی رمانم هم مثل این وقت میبرن.