ما فکر کردیم امروز یک روز عادیه

درست مثل باقی روز ها

فکر کردم این یک جابجا شدن بین پایه های تحصیلیه

و فقط این نبود

نه قطعا امروز یک روز عادی نبود

ادمای عجیبی دیدم

ادمایی که مرده بودن

هیولا های ترسناکی رو دیدیم

هیولا هایی که قلب نداشتن

ادمای عجیبی دیدیم

ادمایی با توانایی های خاص

(دو بار تکرار)

پیش به جلو!

رو به روته!

فرصت رو بقاپ!

اون شمشیر رو از زیر خاک بکش بیرون!

تو الانشم دستت به خون اغشته است!

امروز رو دوره کن!

امروز اولین رویه که با یک شمشیر مراقب دوستاتی!

دوستایی که به خوبی تو نمیتونند ببینند!

(بی تکرار )

رو به جلو!

از پشت حمله کن!

و با همین شمشیر دشمنانت رو نابود کن!

رو به روته!

کسی که دوستات رو تهدید میکرد

جلوته!

بکشش!

و گرنه اون تو و دوستانت و باقی انسان های بیگناه رو میکشه!

احضارش کن!

روح کمکی ات رو احضار کن!

بسازش!

بهش شکل بده!

و کاری کن به شمشیری غیر قابل شکستن و خطرناک تبدیل شه!

این یکی بیشتر با اتفاقاتی که در اینده رخ میدهند جور در میاد. شعر رو میگم. ولی چرا؟ چرا مادری مرینت بابت دادن جواهرات ازشون معذرت خواست؟ یعین اون جواهرات نیرو های جادویی دارند؟ چرا قبل از شروع داصستان سفری به سال 1989 داشتیم؟ حقیقتی در گذشته پنهان است.

کاراپیس: عالیه.

[سال 2011]

(توجه: داستان تا الان از سال 1989 شروع شده بود)

(شخص ناشناس)

یا خدا! دیرم شد. ای! اخ !وای! (از پله ها مثلا داره میوفته)

:دخترم؟!

من: دارم میام.

اخر چه وقت افتادن بود؟ سلام من مرینت دوپن چنگ هستم. و امروز از راهنمایی میرم دبیرستان و بله من یک ادم نیست دست و پا چلفتی هستم. و اون صدا ها هم صدای افتادنم از پله ها بود. و کسی که صدام زد مادر گرامی ام بود. من یک داداش خل به اسم نینو دارم....

نینو: خل خودتی!

داشتم میگفتم و دوستم الیا برای یک هفته اومده خونمون چون پدر و مادرش رفتن سفر کاری. ولی یک حسی بهم میگه اونا فقط میخواستن الیا رو قال بزارن.

الیا: نخیر! مادر و پدرم مدیر های یک شرکت بزرگن و واسه همین کلی کار دارن.

*با دست الیا و نینو را از کادر داستان خارج میکنند*

بله الیا خانوم بچه های یک مدیر شرکته و من و اون از بچگی باهام دوست بودیم. اما از اواسط راهنمایی یک شایعاتی راجب بیرون رفتن های یواشکی نینو و الیا بوده.

نینو: الیا فقط یک دوسته(اول ادرین حالا این)

*الیا با متکا نینو را زنده به گور میکند*

تام*پدر مرینت*: بجنبید بچه ها دیرتون میشه. بعلاوه شما خانوم مرینت.

من: بله پدر؟!

تام: لطفا دست از بلند بلند فکر کردن بردارید.

*مرینت قبض روح شد*

الان میفهمم چرا نینو و الیا حرفام رو میشنیدن.*از الان اکثر حرفای توی ذهنش ارومن*

مادر گران قدر مرینت: این ناهار ها مال شماست. و راستی نینو و مرینت.

نینو و مرینت: بله مامان؟!

مادر مرینت: یک جواهر ها رو بپوشید براتون خوش شانسی میارن.

مادر به من یک جفت گوشواره ی سیاه و به نینو یک دست بند سبز شش ضلعی داد.

مادر مرینت: خب حالا برید مدرسه که امروز اولین روزیه که میرید دبیرستان.

الیا*در حالی که داره از در خارج میشه*: خدافظ خانوم دوپن چنگ.

مرینت و نینو: خدافظ ما.........

تام*داره اون دوتا رو به حساب خودش بغل میکنه ولی در واقع داره خفشون میکنه*: خدافظ بچه های گلم قول بدید مراقب خودتون باشید و دوستاتون رو اذیت نکنید.

مرینت*داره له میشه*:بابا مدرسمون.....*داد میزنه* الان دیرمون میشه!!

تام*بالاخره اون دوتا رو ول میکنه*: اوه راست میگی حواسم نبود. خدافظ بچه ها.

نینو: خدافظ بابا!        

*نینو و مرینت و الیا اونقدر دور شدند که صدای مادر مرینت رو نمیشنون*

سابین*مادر مرینت*:*از خوشحالی یکم گوشه ی چشمش اشک جمع شده* بچه ها... شما خیلی زود بزرگ شدید. خیلی ماجرا ها رو تجربه کردید. اما ماجرا های شما از امروز شروع میشه. اون جواهر ها رو از خودتون دور نکنید. براتون خیلی خوشحالم و متاسفم. شما ماجرا هایی رو تجربه خواهید کرد که شما به اعماق تاریکی میبرند...........

ادامه دارد...........

این تازه سر اغاز است..........