با غرور موگم دوست دالم😐نمد چی زدم

RN RN RN · 1400/07/22 20:32 · خواندن 4 دقیقه

سیلااااااام

ای خدا من نبودم هانی ترکوندعههه

بلاگیکس *********

پنل چندروزه واسم باز نموشوددد الان یهویی باز شوددد😭

در بی نتی به سر میبرم بعله

خب برو ادامه که حال نداروم

باغرور میگم دوست دارم

«لیا،خاله» 

پارت سیزدهم

 

#مرینت

چیزی نشندیدم... 

صداها محو بود و صورت ها خیلی تار... 

کم کم بدنم بی حس شد... 

انگار خون تو رگام یخ زده باشه... 

شاید تمام این مدت برای بقیه 1 ثانیه باشه... 

ولی برای من 100 سال گذشت.... 

و بعدم تنها چیزی که دیدم سیاهی بود... 

☆☆☆☆☆☆

# لیا

مرینت خیلی باسرعت رانندگی میکرد... 

که ماشین شاسی بلند سیاهی جلومدن پیچیددد.... 

محکم بهش برخورد کردیم که ماشین هردو نابود شوه بود... 

یه مرد از ماشین پیاده شد... 

با دیدن چهره چهار تا خانوم تنها توی شب ناراحت شد... 

حق داشت... 

من و جولی خانوم گاهی میحرفیم... 

بهتره بهش بگم خاله... 

درکش میکنم... 

تنها بچه اش ولش کرده رفته... 

نمیدونم اون فیلیکس گور به گور شده کجاس...

دردشو کشیدم میدونم مرینت و خاله چه حسی دارن... 

☆☆☆☆☆☆☆

#فلش بک لیا 

از خواب بلند شد... 

موهاشو شونه زد و لباس خوابش رو در اورد... 

سارافون سفیدی با گل های ریز پوشید... 

همون که آملیا براش خریده بود... 

میدونست مادرش مریضه... 

و دیشب به سختی خوابش برده... 

پس رفت پایین و مادرش رو بیدار نکرد... 

لیا دختر باهوش و مستقلی بود... 

برای صبحونه یک تکه نان برداشت... 

بلد نبود چای درست کنه... 

ولی میتونست نون و پنیر بخوره... 

بعد از صبحونه کیفش رو روی دوش انداخت... 

گلسری به موهاش زد... 

و آروم درو باز کرد و بیرون رفت... 

برای مدرسه دیر نشده بود... 

و مدرسه نزدیک خونه اونا بود... 

راه و افتا و تمام راه رو دوید... 

چون از دزد ها میترسید... 

بعد مدرسه اومد خونه... 

لیا فقط 7 سالش بود... 

تکالیفشو انجام داد تا اینکه شب شد... 

پدرش به خونه اومد... 

دعوا هاشون شروع شد... 

لیا بلندشد و توی اتاق رفت... 

آملیا و هَری همیشه دعوا میکردن... 

آخرشم از هم جدا شدن... 

اونموقع لیا 8 سال داشت... 

لیا با مادرش دوتایی زندگی کردن... 

با کار های لیا کم کم حال آملیا خوب شد... 

حال و هوای اونا عوض شد... 

لیا هم تنهایی از مادرش نگهداری میکرد... 

حال مرینتو خوب میفهمید... 

☆☆☆☆☆☆

#ادامه لیا

مرد به سمتمون اومد... 

موهای بلندش توی شب محو بود... 

قیافه اش آشنا بود! 

باصدای محکمی به سمت مرینت اشاره کرد: خانم، 

بعد که متوجه خونی که روی سر مرینت پخش شده بود فریاد زد: خانمممم باید ببریمشون بیمارستاننن... چی شد چرا ماشین جلوی من ایستاد... وایسا ببینم! مرینت دوپن چنگ؟! 

لیا:من لیا ام و مرینت! 

به مرینت اشاره کردم... 

مرد گفت: من آدرین آگرست ام خانم مرینت توی شرکت من کار میکنه منم همونجا حالاببریمشون بیمارستان! 

یه کت و شلوار سیاه پوشیده بود و یه بلوز سفید... 

تکه ای پارچه از توی ماشینش اورد و سر مرینت رو بست... 

مرینت بیهوش شده بود... 

آدرین: حالا این وقت شب چرا بیرون بودید؟ 

لیا: خاله مرینت حالش بد شده بود... 

آدرین: اوه منم میخواسم برم پیش عمه ام برای مراسم بابا به کمکش نیاز دارم... 

لیا: متاسفم غم آخرتون باشه. 

آدرین: ممنون راستی مرینت طراحی هاش عالیه منشیم کاگامی درباره اش باهام صحبت کرده اون میتونه برای دنیای مد عالی باشه... 

لطفا بشینید تو ماشین من باید خانم مرینتو ببریم بیمارستان. 

و لبخندی محو زد... 

☆☆☆☆☆

#مرینت

بلند شدم... 

روی تخت بیمارستان بودم... 

سرم سوزشی داشت و پانسمان شده بود. 

مردی با کت و شلوار سیاه اومد سمتم

چی؟! آدرین آگرست!؟ 

ب... باورم نمیشه...؟ 

آدرین: خانم دوپن چنگ خوبید؟ 

مرینت: ا... اوم خوبم! شما اینجا چکار میکنید. 

آدرین: به ماشین من برخورد کردید

مرینت: اوخ متاسفم آقای آگرست

آدرین: مهم نیست خوبه صدمه ندید تقصیر من بود یهو جلوی ماشینتون پیچیدم... 

مرینت: خ خاله

سریع بلند شدم و نگاهی انداختم... 

عمه آملیا و لیا نشسته بودن... 

زیر لب سلامه کردم و به خاله که خوابیده بود نگاه کردم... 

پرستاری از اتاقش بیرون اومد. 

مرینت: خانم پرستار خالم خوبن؟ 

پرستار: آ.. آره خوبن ولی باید تا چندروز بستری باشن تا حالشون خوب بشه... 

☆☆☆☆

#نویسندهـ

لباس هاشو پوشید... 

ماشینش تعمیر گاه بود آژانس گرفت و رفت شرکت... 

طراحی هارو تحویل داد... 

آدرین: ممنون خانم دوپن چنگ

مرینت: خواهش میکنم میتونم مرخص بشم

آدرین: بله و به خاطر دیشب ببخشید

مرینت: مشکلی نیست فعلا

چندتا کمپوت از مغازه خرید و با دست پر راه افتاد... 

رسید بیمارستان... 

به سمت اتاق خاله رفت و با دیدن دکترا و پرستارا به سمت پنجره اتاق رفت... 

و با گریه داد زد: خالههههه