باغرور میگم دوست دارم پارت 7

RN RN RN · 1400/06/10 08:08 · خواندن 5 دقیقه

برو ادامه عجیجممم

باغرور میگم دوست دارم 

«لیا»

پارت هفتم 

#مرینت 

صبح هم برگشتیم نیویورک... 

اول از هر کار رفتم خونه زنگ زدم خاله زود درو باز کرد... 

سلام دادم و خاله رو بغل کردم و با ذوق و شوق گفتم: خالههه جوننن سلاممم قرصاتو که خوردی عمه کجاست؟ لیا اومده؟ 

با مهربونی گفت: مرینت خفه شدم.. قرصامو خوردم بابا... 

عمه بیرونه و لیا امروز عصر میرسه... 

رفتم داخل خونه کیفمو روی مبل پرت کردم و پوفی کشیدم: پوفففف کاش لیا اومده بود... 

خاله با جارو افتاد دنبالم: چرا وسیله هاتوپرت کردی کف خونه پاشو برو حموم دختره شلخته😠

با خنده فرار کردمو گفتم: خاله جون باشه بابا🥴🤣

رفتم بالا لباسامو عوض کردم جورابمو در اوردم و پرتاب کردم زود برش داشتم خاله ببینه ناهار بی ناهار😐

لباسامو جمع کردم... 

و یه دوش نیم ساعته گرفتم. 

اومدم پایین... 

خاله: عافیت باشه عزیزم ☺️

با لبخند گفتم: ممنون خاله جون 😍

خاله: بیا بشین که عمه آملیا حالا حالا ها پیداش میشه ناهار بخوریم😊

نشستم و با لحن بچه گونه گفتم: خاله جونمممم نودل دلست کلدی آخجونم من میمیلم واسه نودلای خاله.. 

خاله: خودتو لوس نکن دختر برو دستاتو بشور😐

مرینت: باشه خاله😁

دستامو شستم زنگ خونه خورد خاله باز کرد... 

عمه آملیا با چهره خندانش وارد شد... 

سلام دادم اومدو بغلم کرد: سلام دخترم روزت بخیر خوبی؟ 

با مهربونی گفتم: سلام ممنون عمه جون شما چطورید؟ 

ـــ منم خوبم

☆☆☆☆☆

#مرینت

ساعت 3 شده بود... 

رو تخت خوابیده بودم و تو اینستا میگشتم... 

یه پیام واسم ارسال شد... 

از طرف کلو بود... 

کلویی: سلام مرینت جون خوبی؟ 

مری: سلام کلو ممنون خوبم تو چطوری؟ 

کلویی: منم خوبم

مری: کلویی یه سعال

کلویی: بپرس

مری: توعم میخوای طراح مد بشی مثل من؟ 

کلویی: اع توعم به مد علاقه داری؟ آره

مری: آره منم مد رو دوست دارم

کلویی: از چه رنگی خوشت میاد؟ 

مری: قرمز، مشکی و صورتی

کلویی: منم زرد و مشکی و لیمویی

مری: کدوم دانشگاه قراره بری؟ 

کلویی: معلدم نیست یا نیویورک یا پاریس

مری: من احتمالا میرم پاریس

کلویی: اگه تونستم میام

مری: خوب میشه

کلویی: من برم دیگه فعلا❤

مری: فعلا کلو😘

«پایان چت» 

پاشدم یه آهنگ خفن گذاشتم. 

و درحالی که باهاش میخوندم و میرقصیدم دفتر طراحیمو رو میز گذاشتم😊

نشستم روی صندلیم... 

دفتر طراحی باز کردم... 

شروع کردم به طراحی یه کت شلوار مردونه... 

همینجور میخوندم و میکشیدم... 

خیلی سریع دستام تکون میخورد... 

با مداد قهوه ای گوشه اش رو رنگ کردم و سایه روشن زدم... 

دستام بی اختیار روی کاغذ کشیده میشد و دهانم تکون میخورد😐😁

که در زده شد... 

دست راستم بلاخره ایستاد... 

خاله با چهره خندان وارد شد: مرینت جون بفرما شیرینی پختممم... 

با چهره خندان جواب دادم: مغسی(مغسی همون مرسی ولی به فرانسوی) خاله جون. 

بشقاب شیرینی رو روی میزم گذاشت و درو بست یکی رو توی دهانم جا دادم و درحالی که میخوردم و طراحی میکردم با دهان پر میخوندم... 

یهو تو گلوم گیر کرد و شروع به سرفه کردم... 🥴

با هر زور و بدبختی شیرینی رو قورت دادم و به طراحی ادامه دادم... 

بلاخره تموم شد عالی شده بود... 

☆☆☆☆☆

ساعت 5

زنگ در خورد پریدمو باز کردم

لیا بوددددد... 

با شوق پرید بقلم و چمدونش افتاد رو چمنا... 

لیا: مرینتتتتتتتتت عزیزممممم

تعادلم رو از دست دادم و افتادیم رو هم... 

مرینت: سلامممم لیااااااااا خوش اومدیییی... 

عمه آملیا و خاله با عجله اومدن... 

آملیا: لیا دخترممممم به خونه خوش اومدی.. 

خاله: اوه سلام لیا جان... 

بعد از یه سلام و احوال پرسی گرم با لیا کلی حرف زدیمم... 

البته من تمام مدت دنبال یه فرصت بودم که دوتایی حرف بزنیم... 

فرصتی پیدا نکردم تا آخر شب شد.... 

لیا درحالی که یه تشت بزرگ رو بقل کرده بود و داخل اتاق میورد گفت: خوب من شب اینجا بخوابم؟ 

با خوشحالی گفتم: حتما فقط لیا چیزه... 

اومد کنارم نشستو گفت: میدونستم تمام مدت میخواستی چیزی رو بهم بگی الان آزادی که بگی... 

شروع کردم به تعریف کردن ماجرا فیلیکس... 

با دقت گوش میداد.. 

تموم که شد متوجه اشکام شدم... 

لیا بقلم کرد: من متاسفم مرینت فیلیکس دیگه برنمیگرده دیگه بهش امیدوار نباش اون دبگه هیچوقت برنمیگرده تو تنهایی میتونی... 

تا 1 و 2 درد و دل میکردیم آخرشم توی بقل لیا خوابم برد... 

اون برام مثل یه خواهر بود... 

اون دختر عمه من بود... 

لیا 1

20 سالشه... 

سال سوم دانشگاه میره... 

اومده پیش ما... 

و من دوباره کنار خواهرم لیا زندگی خواهم کرد... 

☆☆☆☆☆☆☆

7 سال بعد

مرینت 25 سالشه... 

 

 

با برگشتن لیا حال و هوای من عوض شده بود... 

فیلیکسو فراموش کردم... 

و امسال میرم سال 7 دانشگاه... 

دارم فوق لیسانسمو میگیرم... 

و بعدش هم میرم سرکار... 

سرم خیلی شلوغه.... 

خیلی باید درس بخونم... 

اما لیا کنارمه... 

من دیگه با خاله و عمه و لیا خونه نیویورک رو فردختیم و پاریس زندگی میکنیم... 

کلویی هم کنارمه و رزی... 

زندگیم خیلی بهتر شده... 

اما هنوز یه چیزی کمه کاش میدونستم اون چیه... 

من خیلی تلاش میکنم به زودی میتونم برم و توی شرکت آگرست کار کنم... 

من میتونم...