باغرور میگم دوست دارم 4

RN RN RN · 1400/06/03 09:28 · خواندن 7 دقیقه

شلام شلام این پارتو تو یه غروب بارونی مینویسم با یه آهنگ غمگین و تاریکی خونه و یه لیوان چای:) 

ببخشید یکم کوتاه... 

 

طراحیم تموم شد کنار خاله و عمه شام خوردیم بعدش رفتم بالا توی اتاقم... 

پنجره رو باز کردم....

 نزدیک یک و دو شب بود دلم گرفته بود خوابم نمیبرد بغض کرده بودم... 

یکم گذشت... 

روی پهلو خوابیدم و پتو رو از روی پاهام کنار زدم... 

یکم تکون خوردم... 

چرا خوابم نمیبره... 

هوففف... 

چند ثانیه بعد صدای برخورد قطرات باران به زمین توجهم رو جلب کرد... 

سرمو از پنجره بیرون کردم... 

بارون میومد... 

هوای اتاق خیلی زود سرد شد... 

دلم بیشتر گرفت... 

آواز غمگین و کوتاهی رو زمزمه کردم... 

کم کم یاد بچه گی هام افتادم... 

وای بابایی کجایی بیا ببین فرشته کوچولوت چقدر بدبخت، تنها و افسرده شده...

تو همین فکرا بودم که صدای قطرات بیشتر شد... 

سرمو به پشت از پنجره بیرون کردم... 

موهام نم دار شده بود... 

بغضم میخواست بترکه... 

باز هم فکر کردم... 

مامان چرا دوستم نداشتی؟

چرا آخه؟ 

بابایی چرا اینجوری ترکم کردی؟

فیلیکس چرا رفتی؟ 

دوستام کجان؟ 

چرا من تنها شدم... 

من چه گناهی کردم که اینطوری عذاب میکشم؟ 

(وای بچه ها برقا رفته الان یه نوری همش میاددد من میترسم😭) 

پنجره رو بستم... 

از پله ها آروم و بی صدا پایین اومدم... 

به سمت یخچال رفتم... 

بطری آب رو بیرون اوردم... 

به لیوان روی میز نگاه کردم... 

تمیز بود...

بطری رو کج کردم و آب رو توی لیوان ریختم... 

در کشو رو باز کردم قرصامو بیرون اوردم... 

دو تا ژلوفن رو توی دستم انداختم و توی دهنم پرت کردم... 

روش آب خوردم و لیوان رو محکم روی میز گذاشتم... 

سرم درد میکرد... 

آروم در حیاط رو باز کردم بارون نم نم شده بود... 

دمپاییمو پام کردم و توی حیاط قدم زد پام روی یکی از برگ های پاییزی رفت و صدای خش خش خورد شدنش اومد... 

قطره های بارون موهامو نم دار کرده بود... 

یک تاب گوشه حیاط بود روش نشستم گوشیمو برداشتم و آهنگ غمگین پلی کردم... 

مدتی گذشت که صدای سرفه های خاله به گوش رسید... 

تو خواب ناله میکرد... 

از روی تاب پایین پریدم و به سمت خونه دویدم... 

☆☆☆☆☆☆

ـــ خاله خاله حالت خوبه؟ خالهههه باید بریم دکتررررر

در همون لحظه که داد میزدم عمه آملیا با لباس خواب بلندش وارد اتاق نیمه تاریک شد... 

آملیا: جولی خانومممم(اسم خاله مرینت جولی هست) وای مرینت ببریمش دکترررررررر بدوووو... 

با گفتن این حرف توسط عمه آملیا فکر کردم یه مرد توی این خونه نیاز بود... 

همسر خاله سال ها پیش ترکش کرده بود... 

خاله با سختی فیلیکس روبزرگ کرده بود... 

بعد هم مثل مادر نداشتم ازم مراقبت کرد مثل دختر نداشتش... 

اما فیلیکس ترکش کرد.... 

شمارشو عوض کرد... 

ایمیلاشو جواب نداد... 

همه اثراتش یهویی پاک شد... 

ولی من موندم... 

اما چکار کنم... 

به هر سختی بود خاله رو بردیم بیمارستان تو ماشین هنوز سرفه میکرد... 

دکتر از اتاق بیرون اومد و گفت: خانم دوپن چنگ خاله شما به خاطر بیماریشون ضعیف شدن و یکم هم آلزایمر دارن... و افسرده هم هستن... 

همش تقصیر فیلیکس بود...

نه نه تقصیر منه... 

من واسه خاله مثل یه دختر خوب نبودم... 

میخوام جبران کنم... 

یکم گذشت... 

تو بیمارستان بودیم... 

خاله مشکل تنفس داره...(اسم بیماریشو فراموش کردم) 

نفسش میگیره و سرفه میکنه گاهی هم خمیازه میکشه تا بتونه خوب نفس بکشه... 

سرمو لای دستام گذاشتم عمه آملیا کنارم نشسته بود و با انگشتاش بازی میکرد... 

ساعت 3 بود... 

رو صندلی بیمارستان خوابم برد... 

 

☆☆☆☆☆☆☆☆☆

دوهفته بعد.... 

 

ـــ مرینت عزیزم بدو رزی منتظرته برو پایین دیر نشه... 

 

مرینت: اوخخخ اومدم اومدم خاله... 

درو باز کردم

ـــ سلام رزی جوننن

بغلم کرد منم توی بغل گرفتمش... 

مرینت: خاله یادت نره قبل شام اون قرص زرده و بعد شام اون سفیده رو بخوری ها پرخوری هم نکن صبح هم ناشتا اون قرص صورتیه و صبحونه هم حتما بخور من فردا عصر برمیگردم خونه فعلا خدافس عمه جون مواظب خاله باشید خدافس... 

خاله: باشه بابا 100 بار گفتی بای بای... 

آملیا: چشم عزیزم فعلا.. 

☆☆☆☆☆☆

#رزی

 

من رزا آگرست هستم و 19 سالمه

(نه نه اشتباه نکنید خواهر آدرین نی😐🧁) 

با مرینت دوست هستیم... 

اون صدام میکنه رزی

امروز هم میاد خونه ما و بعدش هم میریم بیرون شهر... 

یه سفر کوتاهه... 

فعلا با ماشین من میریم خونمون... 

☆☆☆☆☆☆

#مرینت 

ـــ مرینت جون خوش اومدی بیا تو

(مامان رزی(اسمش: رایا) 

رایا: اوه سلام مرینت جون بفرما بشین راحت باشید من و همسرم جک میریم بیرون برای چک کردن کارگاه دوخت باید بریم تا دوروز دیگه هم کار داریم شما راحت باشید رایان هم که کاری نداره... 

(رایان برادر رزی) 

رزی: بیا بشین

رایان: سلام خواهرم نگران نباش حال من که خیلی خوبه تو چطوری خواهر کوچولو😐

رزی: رایاننننن خفهههه جلو مرینت زشته خره😐

رایان: ها مرینت دیگه کیه😐

مرینت: ام سلام من مرینتم! ☺️

رایان: تو مرینتی چه باحال چیز یعنی جالبه😐

مرینت: ممنون😐

(ببخشید دیه کمی طنز شد😐🧁) 

رایان: رزی پاشو بیا بازی کامپیوتری کنیم😐🗡

رزی: رایاننن مرینت اینجاستتت میخوایم گپ دخترونه بزنیم😐😑

رایان: ای بابا باشه من میرم چیزه دیگه برم بالا اهم😐😑

مرینت: برو😐

رزی: فعلا😐

مرینت: اوه خوب چکار کنیم؟ 

رزی: اوه خدا من گشنمه تو هم گشنته😑

مرینت: آره خوب😐💔

رزی: بیا کیک بپزیم هان؟ 😐

مرینت: من که پایه ام☺️

رزی: آهاییی رایانننننننننننن😐

رایان: ها چیه چته؟ 😐😑

رزی: پاشوووو براموننن مواد کیک بخرررر😐

رایان: به من چه خودت برو با اون دوست با کلاس و خشگلت یعنی چیز با مرینت خانوم😐💔

رزی: جانم؟ 😐

مرینت: زیادی رژ لب زدم فکر کنم😐💔🤦🏻‍♀️

رزی: ها رژ لب🤦🏻‍♀️😐

رایان: نه نه خشگلی از خودته یعنی رژ لب زیاد نزدی چیزه اصن هیچی😐

رزی: پاشو برو دیه اه😐💔😑

رایان: اوکی لیست بده ببینم😐😑😐😑😐😑

تلفن مرینت:دینگ دینگ دونگ دانگ😑😐

(لیرییا:مگه زنگ آیفون خونه است والا آخه اینم شد زنگ گوشی😑.لیا:لیری بزار ببینم چه میشودددد😐. اریل:بچه ها ساکتتت مریکت عصبی بشه نمیفهمیم چی شد🙍🏻‍♂️🤦🏻‍♂️. اریک:راست میگه همه خفه🙎🏻‍♂️.مریکت:😐💔😑🙍🏻‍♀️)  

مرینت: بچه ها الان میام😐.... 

 

☆☆☆☆☆☆☆☆

خاله: الو مرینت

مرینت: الو سلام خاله حالت که خوبه قرصات تموم شده؟😱 عمه که خونست؟😱 همه چی که مرتبه؟😱 قرصاتو گم کردی؟😱 کشو سوم آشپز... 

خاله: وای مرینتتتتت بزار حرف بزنم نه نه همه چی خوبه😐

مرینت: پس چرا زنگ میزنی خاله جانم😐

خاله: میگم چیزه خب😅

مرینت: خب به جمالت خاله جان بگو دیه 😐😑💔

خاله: اهم اهم خوب لیا برگشته☺️😅(لیا:آخجونمممم منوووو اوردددد تو داستانننن☺️. مریکت:حالا انگار چی شده😑😐💔) 

مرینت: لیا؟ جان منننن؟ لیااااا؟ وای خدااا از هیجان میمیرممم! ☺️😇😃

رایان: رزی چقدر خامه میخواد مگه اوففف پولام تموم میشه😑😩

رزی: حرف نزنننن گفتم چقدر خامه میخوام پولای تو هم تموم نمیشه فهمیدی؟ 😐💔

رایان: ای داد بر مننننن😐😑😐😑😐😑

رزی: 😐

مرینت: اهم اهم😐(به رزی و رایان فهموند ساکت باشید😐) خاله جون خونه شماست الان؟ 

خاله: خونه من؟ دختر تو نفهمی یا خودتو زدی به نفهمی😐

مرینت: چیه خو😐

خاله: هنوز نرسیده تازه سوار هواپیما شده😐💔

مرینت: ای دادددد😐💔

خاله: من برم دیه فعلا خدافس😐

مرینت: اوکی بای😐

(میخواستم طنز باشه دیه😐💔) 

مرینت: اومدم رزی😐

رزی: رایان رفت بخره البته، باهزاران هزار بدبختی! 😐😑💔

مرینت: بامزه به نظر میاد😃

رزی: 😐

مرینت: 😐💔

ـــ😐ــــــــ😑ــــــــــ😐ــــــــــــ😑ــــــــــ😐ــــــــــ😑ـــــــــــ

 

آخ آخ چرا انقدر بلند شد😐😉

تا بعدی تو خماریش بمونیددد😐

لیا هم که پدر زن منه😐(من از کی زن گرفتم😐😑😐) 

نه داداش من فعلا نمیگم لیا کیه توخوابت ببین😐

کامنت نشه فراموش این بلند ترین پارت هست که تاحالا نوشتم😐