باغرور میگم دوست دارم پارت دوم
برو ادامخ
با خاله ام رفتیم فرودگاه دنبال فیلیکس پسر خاله عزیزممم حالا دیگه 16 سالم بود و اون 18 سالش بود...
قبل از اینکه به مدرسه شبانه روزی برم دوتایی خیلی بهمون خوش میگذشت...
درسته مادرم مرد و پدرم رو هم از دست دادم و کلی بدبختی کشیدم...
ولی باوجود اون همشو میشه فراموش کرد تو همین فکر ها بودم که خالم با خوشحالی اسمشو صدا زد: فیلیکس
با هیجان دوید از فکر اومدم بیرون و به سمتش دویدم...
با دیدنم چمدونش رو زمین گذاشت دستاشو بالا برد بغلم کرد و توی هوا منو چرخوند...
روی زمین گذاشتم با هیجان گفتم: سلامممم فیلیکس
با نگاه مهربونش نگاهم کرد و گفت: سلاممم خانم شکلاتی!
نگاهم درهم رفت گفتم: بازم که بهم میگی خانم شکلاتی!
اومد حرفی بزنه که خاله با آرنج به پهلوش زد و گفت: اهم اهم یادت که نرفته مادر داری بچه جون!
فیلیکس: سلام مامان نه نه یادم نرفته! و با لبخندی خاله رو بغل کرد با ماشین خاله برگشتیم خونه...
با افتخار گفتم: فیلیکس به خونه خوش اومدی!
خندید.
رفتم توی اتاقش و روی تخت افتاد...
کنارش خوابیدمو گفتم: یکم استراحت کن که عصر میخوایم بریممم سینما!
لبخند گشادی زد و کتش رو دراورد کراباتشو روی میز انداخت...
بیرون رفتم و درو بستم تا راحت باشه رفتم پایین با خاله قهوه خوردیم...
☆☆☆☆☆☆☆
هوففف تلویزیون چرا هیچی نداره ای خدااا همینجور مشغول غر زدن هام بودم که فیلیکس اومد کنارم لم داد...
با لحن دیوانه بازی گفتم: به به سلام آقای خابالو
آروم گفت: مگه ساعت چنده؟
لب زدم: بابا ساعت 2
دهنش باز موند و گفت: یعنی من 4 ساعت خوابیدم؟
با پوزخند گفتم: بعله پاشو ناهارمونو بخوریم.
با شرمندگی گفت: اع ناهار نخوردید؟ بریم بخوریم
با لبخند گشادی گفتم: اوه من دارم میاممم بخورمتتت سوپ عزیزممم. وادامه دادم: نه دیگه به خاطر جنابعالی منتظر بودیم بشین بخور که سوپ های خاله حرف نداره...
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
فیلیکس بدووو دیرموننن شدددد احمق خاننن بدوووو....
بدوووو ردیف چهارم هم گیرمون نمیاد چه برسه به دوم...
بلاخره آقای دیر آماده شو آماده شد...
سودا ماشین خاله شدیم و رفتیم سینما ردیف پنجم گیرمون اومد🤦🏻♀️
آخه فیلیکس میمردی زودتر آماده میشدی احمق خان...
نشستیم و پاپکرن هامونو خوردیمو فیلمو تماشا کردیم البته من نصف فیلم با فیلیکس صحبت میکردم واسه همین هیچی نفهمیدم🤦🏻♀️😐
بلاخره اومدیم خونه...
ساعت 7 بود روی مبل افتادم...
فیلیکس کنارم نشست گوشیشو از رو میز برداشت...
یکم باهاش ور رفت و صحفه اش رو خاموش کرد...
رو به من کرد و گفت: مرینت میخوام خواننده بشم نظرت چیه؟
با لحن باحالی گفتم: اوه اوه معلومه که عالیههه
با نگاه مهربونش گفت: تومیخوای چه کاری بشی؟
یکم فکر کردمو گفتم: طراح لباس
با تعجب گفت: طراح لباس؟ عالیههه
اونشب به ستاره ها خیره شدم و پنجره رو بستمو روی تختم افتادم یکم فکر کردم درمورد آینده و بعد به خواب عمیق زیبایی فرو رفتم.
با برگشتن فیلیکس همه چی درست شده بود...