باغرور میگم دوست دارم پارت دوم

RN RN RN · 1400/05/27 15:51 · خواندن 3 دقیقه

برو ادامخ

با خاله ام رفتیم فرودگاه دنبال فیلیکس پسر خاله عزیزممم حالا دیگه 16 سالم بود و اون 18 سالش بود... 

قبل از اینکه به مدرسه شبانه روزی برم دوتایی خیلی بهمون خوش میگذشت... 

درسته مادرم مرد و پدرم رو هم از دست دادم و کلی بدبختی کشیدم... 

ولی باوجود اون همشو میشه فراموش کرد تو همین فکر ها بودم که خالم با خوشحالی اسمشو صدا زد: فیلیکس

با هیجان دوید از فکر اومدم بیرون و به سمتش دویدم... 

با دیدنم چمدونش رو زمین گذاشت دستاشو بالا برد بغلم کرد و توی هوا منو چرخوند...

روی زمین گذاشتم با هیجان گفتم: سلامممم فیلیکس 

با نگاه مهربونش نگاهم کرد و گفت: سلاممم خانم شکلاتی! 

نگاهم درهم رفت گفتم: بازم که بهم میگی خانم شکلاتی! 

اومد حرفی بزنه که خاله با آرنج به پهلوش زد و گفت: اهم اهم یادت که نرفته مادر داری بچه جون! 

فیلیکس: سلام مامان نه نه یادم نرفته! و با لبخندی خاله رو بغل کرد با ماشین خاله برگشتیم خونه... 

با افتخار گفتم: فیلیکس به خونه خوش اومدی! 

خندید. 

رفتم توی اتاقش و روی تخت افتاد... 

کنارش خوابیدمو گفتم: یکم استراحت کن که عصر میخوایم بریممم سینما! 

لبخند گشادی زد و کتش رو دراورد کراباتشو روی میز انداخت... 

بیرون رفتم و درو بستم تا راحت باشه رفتم پایین با خاله قهوه خوردیم... 

 

☆☆☆☆☆☆☆

هوففف تلویزیون چرا هیچی نداره ای خدااا همینجور مشغول غر زدن هام بودم که فیلیکس اومد کنارم لم داد...

 

با لحن دیوانه بازی گفتم: به به سلام آقای خابالو

آروم گفت: مگه ساعت چنده؟ 

لب زدم: بابا ساعت 2

دهنش باز موند و گفت: یعنی من 4 ساعت خوابیدم؟

با پوزخند گفتم: بعله پاشو ناهارمونو بخوریم. 

با شرمندگی گفت: اع ناهار نخوردید؟ بریم بخوریم

با لبخند گشادی گفتم: اوه من دارم میاممم بخورمتتت سوپ عزیزممم. وادامه دادم: نه دیگه به خاطر جنابعالی منتظر بودیم بشین بخور که سوپ های خاله حرف نداره... 

 

☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆

فیلیکس بدووو دیرموننن شدددد احمق خاننن بدوووو.... 

 

بدوووو ردیف چهارم هم گیرمون نمیاد چه برسه به دوم... 

بلاخره آقای دیر آماده شو آماده شد... 

سودا ماشین خاله شدیم و رفتیم سینما ردیف پنجم گیرمون اومد🤦🏻‍♀️

آخه فیلیکس میمردی زودتر آماده میشدی احمق خان... 

نشستیم و پاپکرن هامونو خوردیمو فیلمو تماشا کردیم البته من نصف فیلم با فیلیکس صحبت میکردم واسه همین هیچی نفهمیدم🤦🏻‍♀️😐

بلاخره اومدیم خونه... 

ساعت 7 بود روی مبل افتادم... 

فیلیکس کنارم نشست گوشیشو از رو میز برداشت... 

یکم باهاش ور رفت و صحفه اش رو خاموش کرد... 

رو به من کرد و گفت: مرینت میخوام خواننده بشم نظرت چیه؟ 

با لحن باحالی گفتم: اوه اوه معلومه که عالیههه

با نگاه مهربونش گفت: تومیخوای چه کاری بشی؟ 

یکم فکر کردمو گفتم: طراح لباس

با تعجب گفت: طراح لباس؟ عالیههه

اونشب به ستاره ها خیره شدم و پنجره رو بستمو روی تختم افتادم یکم فکر کردم درمورد آینده و بعد به خواب عمیق زیبایی فرو رفتم. 

با برگشتن فیلیکس همه چی درست شده بود...