رمان جدید... باغرور میگم دوست دارم

RN RN RN · 1400/05/24 08:59 · خواندن 3 دقیقه

هانی جون بزار تو برچسب ها

با غرور میگم دوست دارم

 

پارت اول

 

به دنیا که اومدم اسمم رو «مرینت» گذاشتن به معنای کسی که برمیخیزد. فامیلی من دوپن چنگ بود به معنای «نان» 

از همون اول همه از من بدشون میومد میگفتن بچه خوش قدمی نیستم چون بعد به دنیا اومدن من پدر بزرگ مادریم ایست قلبی کرد. دو سالم شده بود مادرم کار های خونه رو انجام میداد و پدرم می خواست بره بیرون پدرم اومد بغلم کرد و با غرور لب زد: خدافظ فرشته کوچولو بابایی. 

به سمت آشپز خانه رفت بوسه روی موهای مادرم کاشت و گفت: خدافس خانمم. 

مادرم بی توجه زیر لب خداحافظی گفت پدرم کتش رو از روی چوب لباسی برداشت و روی شونه هاش انداخت و از خونه بیرون رفت... 

پدرم عاشق مادرم بود اما مادرم از همون اول دوسش نداشت.. 

این عشق یک طرفه ای بود که حاصلش من و بدبختی هام بودم... 

6 سالم که شد به پدرم خیلی وابسته شدم مامانم هم که حتی منو نمیدید... 

تو خانواده هم که کسیو نداشتم... 

پدرم منو میبرد پیس دبستانی اونجا کسای زیادی بودن... 

بچه های زیادی میدیدم که با لباس های صورتی میخندیدن و بازی میکردن منم جزو اونا بودم لباسام همیشه تمیز و خشگل بودن.... تا اینکه خیلی ناگهانی مادرم فوت شد... 

 پدرم تاجر بود و مسافرت میکرد... 

مجبور شد من رو توی یک مدرسه شبانه روزی در لندن ثبت نام کنه... 

مدیر اونجا خانم میان تاک بود... 

وارد که شدم لبخندی کاملا مصنوعی زده بود... 

موهای سیاه و چشمای حنایی داشت... 

اون پدرم توافق کردن که پدرم برای تجارت باید بره و من هرچی خواستم برام فراهم کنن تا اون پولش رو بعدا حساب کنه وخوب درسمو بخونم... 

بکی خواهر کوچیک خانم میان تاک منو به سمت اتاقم راهنمایی کرد واردش شدم... 

بزرگ و دلباز بود... 

بیشتر وسایل صورتی بودن... 

یه تخت بزرگ هم بود... 

و یه کمد پر لباس که همشو پدرم واسم خریده بود... 

روز ها گذشت تا اینکه 13 سالم شد... 

روز تولدم بود... 

تو مدرسه جشن کوچیکی گرفته بودیم با هدیه های گرون قیمتی که حتی نیازی بهشون نداشتم من فقط پدرمو میخواستم دلم واسش تنگ شده بود جشن تموم شد... 

خانم میان تاک داخل اتاقم اومد و دستمو کشید و بیرون انداختم.... 

و گفت: همین الان بهم خبر دادن پدرت فوت شده تو دیگه اینجا درس نمیخونی....وسایلت رو جمع میکنی و از اینجا میری پیش خالت...

این چقدر بی رحمی بود اونروز تولدم بود! 

من من چه اشتباهی مرتکب شده بودم... 

 

3 سال بعد

برای دیدنش نمیتونستم صبر کنم یکسال بود ندیده بودمش... 

با خالم سوار ماشین شدیم

خالم با خوشحالی رانندکی میکرد من لبخندی زده بودم... 

بعد یکسال بلاخره برگشته بود خونه... 

بازم اون لحظات رو کنار هم تجربه میکنیم... 

 

 

 

پارت آزمایشی بود اگه دوست دارید ادامش بدم