رمان تک پارتی

RN RN RN · 1400/03/17 14:03 · خواندن 3 دقیقه

سلام چه خبلا خوبین

خوشین رمان تک پارتی اوردم

بپرید ادامه

از زبان مارینت

 

بلاخره به آدرین رسیدم میدونید چجوری؟ 7 سال پیش بعد اینکه با کاگامی بهم زد رفت نیویورک 6 ماه قبلش هاک ماث رو هم شکست دادیم ولی هویتش رو نفهمیدیم کت نوارم دیگه منو نمیدید و از لیدیش ناامید شد و معجزه گرشو پس داد منم معجزه گرمو نگه داشتم ولی زیاد ازش استفاده نمی شد و بیشتر به پلیس ها و آتش نشانا کمک میکردیم من معجزه گر کت رو دادم به لوکا ولی منم با لوکا بهم زده بودم و اون حالا عاشق کلویی بود. توی این مدت خیلی تقییرات انجام شد آدرین که از کاگامی و لیدی باگ ناامید بود با پدرش به نیویورک رفتن 7 ماه پیش بود که من بخاطر خبر رفتنش اکومایی شدم چون هنوز هاک ماث رو شکست نداده بودیم. آدرین از عشقم پی برد من به کمک آلیا اکوما رو از خودم روندم. داشتم توی دستشویی صورتمو می شستم که دستی روی شونم احساس کردم برگشتم آدرین بود رو به من کرد و گفت: ببین مرینت من متاسفم ولی من هیچ حسی بهت ندارم من تورو به اندازه یک دوست خوب دوست دارم نه بیشتر حتی نمیتونم بیشتر از دوست بهت نگاه کنم(لیرییا:بازم:ایز جاست فرند. نویسنده:تو یکی ساکت شو که از دستت چل شدم!) 

بغض کردم و به گریه افتادم و با گریه و داد گفتم:منم ازت چیزی نخواستم و از دستشویی بیرون رفتم!

آدرینم هفته بعد از پاریس رفت!

 

بعد 5 سال و 10 ماه

آدرین رفت و من تنها شده بودم تا اینکه

دوسال بعد توی بالکن ایستاده بودم و

 به ستاره ها خیره شده بودم که پلگو دیدم رو به من کرد و گفت: لوکا دیگه نمی خواهد هولدر من باشع! گفتم: چرا؟؟؟ 

رو به من کرد و با ناراحتی گفت: چون کلویی میخواد بره نیویورک و با هم ازدواج کنن! 

گفتم: پس زودتر باید برات صاحب پیدا کنیم! 

لایلا سه سال گذشته یه معجزه اسا پیدا کرده بود که باهاش میتونست یه قهرمان خلق کنه و ازش برای هدف هاش استفاده کنه ولی اون از قهرمانا برای هدف های بد و نحس استفاده میکرد و ما باید با عروسک های خیمه شب بازیش می جنگیدیم و حالا به یه کت خوب نیاز داشتم! 

اون موقع 21 سالم بود نه نامزد داشتم و نه ازدواج کرده بودم چون بعد ادرین عاشق کسی نشدم! 

فردای اون روز بازم یه قهرمان شرور اومد تو شهر تنهایی شکستش دادم و رفتم خونه هرروز بعد دانشگاه یه ابرشرور لایلا رو شکست میدادیم البته اونموقع هویت لایلا رو نمیدونستم! 

دوسال بعد بود 23 سالگیم

که نشسته بودم روی کاناپه و کتاب می خوندم آلیا بهم پیام داده بود که آدرین برگشته نه خوشحال بودم و نه ناراحت حالم خراب بود ولی عاشق بودم

نرفتم به استقبالش فرودگاه فکر میکردم ازدواج کرده آخه 26 سالش بود! 

و منو قبول نکرد!

 دوهفته بعد بود که فهمیدم ازدواجم نکرده! 

ولی فکر نکنم عاشق من باشع! 

یکماه بعدش تو اتاقم طراحی میکردم که مامانم اینا گفتن بیام پایین و آدرین و مامانم و بابام گفتن: سوپرایز! 

هان؟؟ آدرین؟ 

شوکه شده بودم و قلبم ترک برداشته بود و با گریه رفتم طبقه بالا و درو قفل کردم اومد دم در اتاق دسگیره رو چرخوند و بعد با بغض و ملایمت گفت: منو ببخش من... من تورو از دوست بیشتر.. دوست داشتم.. ولی به ولله نمیدونستم مارینت.... مارینت من.... میشه منو ببخشی... عزیزم؟ 

گفتم: چرا؟.... چرا... این همه سال گذشت نیومدی دنبالم؟ هان چرا؟؟ 

آدرین: چون.... چون... حافظمو از دست داده بودم مارینت من!

درو باز کردم از پشت بغلم کرد و گفت: بخشیدی؟ 

به سینه هاش تکیه دادمو گفتم: دیگه تنهام نزار!

گفت: هیچ وقت! 

فرداش باهم عقد کردیم و یکماه بعدم عروسیمون بود. 

و الان منو مرد زندگیم دنبال یه خونه خوبیم واسه زندگی!

خوشتون اومد؟

بابای