باغرور میگم دوست دارم پارت 12
برو ادامه🙂💔
با غرور میگم دوست دارم
«تصادف»
پارت دوازدهم
#آدرین
از شرکت برگشتم.
این روزا حوصله کار ندارم.
اوضاع شرکت خوب نیست. برند پیگلا خیلی معروف شده.(پیگلا یه برند هم هست خشملا)
اوضاع شرکت خرابه...
توی شش ماه حداقل 80 میلیارد پول توی حساب شرکت بود....
اما الان توی شش ماه فقط 50 میلیارد توی حساب شرکته...
حقوق کارمند هارو نمیتونم بدم...
5000 کارمند با کارای مختلف...
این شرکت پیگلا چی داره آخه؟
نینو بهم پیشنهاد کرده بود پیج اینستاشو سر بزنم...
یک لیوان قهوه تلخ برای خودم اوردم...
ردی میز گذاشتم و یه بسته بیسکوییت رو باز کردم...
نگاهی به خونه انداختم...
پرده هارو نکشیده بودم....
خونه تاریک بود و نامرتب...
کوسن های مبل روی زمین افتاده بود...
خدمتکارا بعد مرگ پدرم نیومده بودن اینجا...
خودم بهشون گفتم مزاحم نشن...
یکم از لیوان قهوه نوشیدم...
لیوان قهوه رو روی میز گذاشتم و صحفه گوشی رو روشن کردم...
با اثر انگشت باز شد...
وارد اینستا شدم و اسم پیج رو سرچ کردم...
نگاهی به طرح ها انداختم...
طرح های خوبی بود...
باید یه فکری برای شرکت کنم...
بازم از لیوان قهوه نوشیدم...
یک بیسکوییت رو توی دهانم گذاشتم که تلفنم زنگ خورد...
اسم «Luka☄️»(درست نوشتم لوکا رو؟) نمایان شد...
وصل کردم.
آدرین:الو سلام
لوکا: سلام خبی؟
آدرین: ممنون چیزی که نشدع؟
لوکا: نه بابا میخواستم حالتو بپرسم بیشعور
آدرین: لوکااا بگو ببینم باز چه دسته گلی به اب دادی؟!
لوکا:هیچی بابا میگم چیزه کارگان دوخت وضعش بهتر شده و کاترین شیکادو برای فروشگاه بزرگش توی نویورک کلی از طرحامونو پسند کرده و میخواد ازمون بخره
آدرین: جدی!؟ وای خدای من! باورم نمیشه
لوکا: اره عالیه منم اول باورم نشد، خیلی خوب شد!
آدرین:احتمالا وضع شرکت بهتر میشه!
لوکا: اوهوم فقط آدرین، مرینت دوپن چنگ بود
آدرین: مرینتــــ؟!... آها یادم اومد خب؟
لوکا: زنگ زد به کاگامی چون شماره من یا تو یا نینو رو نداش گفت فردا صبح طراحی هایی که باید انجام میداد رو برات میاره و فردا رو مرخصی میخواد...
آدرین: اخه همیطوری که نمیتونم مرخصی بدم
لوکا: انگار خاله اش مریض بوده
آدرین: هوففف باشه مرخصی بده بهش
☆☆☆☆☆☆☆☆
#مرینت
خاله روی مبل نشست...
عمه آملیا پاشد تا غذا درست کنه...
خاله رو بردم توی تختش تا استراحت کنه...
منم شروع به طراحی هام کردم که تمومشون کنم...
آدرین آگرست خیلی ازم انتظار داره نباید نا امیدش کنم...
☆☆☆☆☆☆☆
نصف شب شده بود...
ساعت 12 و اینا بود...
توی جا تکون خوردم...
خوابم نمیبرد...
رفتم سراغ طراحی هام...
چراغ مطالعه رو روشن کردم...
توی تاریکی چشمام درد میگرفت...
اما کم کم عادت کردم...
در پنجره رو باز کردم و سرمو بیرون کردم...
در پنجره رو بستم و با قدم های کوتاه و بی صدا رفتم طبقه پایین...
وارد آشپز خونه شدم...
لیوان آبی برای خودم ریختم و نوشیدم...
خواستم برگردم بالا که صدای سرفه و ناله های خاله بلند شد...
خاله:(نفسش میگیره و سعی میکنه به سختی نفس بکشه)
مرینت: خاله خالههه
داد زدم که لیا با چشمای خابالود پایین اومد و به سرعت وارد اتاق خاله شد
پشت سر لیا عمه آملیا هم وارد شد
خاله تند تند ناله میکرد...
مرینت:وای خالهههه حالت خوب نیستتت! لیا کمکم کن خاله رو ببریم بیمارستان
لیا: باشه باشه
با کمک لیا خاله رو روی دوشم انداختم...
لیا سوییچو زد...
عمه در ماشینو باز کرد...
با یه حرکت خاله رو آروم روی صندلی نشوندم..
آملیا: منم میام...
سوار ماشین شدم عمه املیا و خاله عقب نشسته بودن من رانندگی میکردم و لیا جلو کنارم بود...
تو شب رانندگی برام سخت بود...
ماشین هم خراب بود...
همش وسط راه می ایستاد...
تو راه بودیم...
خیابونا تاریک بود اما ماشین ها هنوزم میومدن و میرفتن...
راه تا بیمارستان زیاد بود...
درمانگاه هم اون اطراف نبود...
چراغ ماشین خراب بود...
نور نداشت...
راه از همیشه تاریک تر به نظر میرسید...
چون زیاد پولی برای خرید ماشین نداشتم یه دست دوم خریده بودم...
واسه همین خراب بود...
ماشین یهو ایستاد...
با یه ماشین گرون قیمت و شاسی بلند سیاه برخورد کردیم...
با صورت توی شیشه رفتم...
سرم گیج میرفتتت....
تصویر تار یه مرد رو دیدم...
لیا:(جیغ زد)
بعد صدای لیا همه چیز محو تر و محو تر شد...
سرم ضربه محکمی خورده بود...
احساس کردم اب گرمی از سرم سرازیر میشه ...
صدای ناشناس و محکمی گفت: خانم خانم یاید ببریمشون بیمارستاننن چی شد چرا ماشین جلوی من ایستاد وایسا ببینم مرینت دوپن چنگ؟!
حرفاش برام واضح نبود، اون اب گرم پایین تر رفت...
تازه فهمیدم قطرات خون بوده...
درد بیشتر شد و زمان کند تر...
و بلاخره...
من به سیاهی مطلقی فرو رفتم،
تمام شد.
امیدوارم خوشتون بیاد بابای🙂