باغرور میگم دوست دارم 9
باغرور میگم دوست دارم
«پاریس»
پارت نهم
شلاممممممممممممممممممم
این پارتو تو گوشی داداشم نوشتم😐🙂
داداشم دارع از لاک هام ایراد میگیره😐
خیلی گوشیش خوبههههههه😐
زیاد حرف نمیزنم برید بخونید...
پارت نهم
رفتم خونه تا مشغول طراحی بشم...
رفتم توی اتاقم...
و روی صندلی جلوی میزم نشستم...
دفتر طراحیمو روی میز گذاشتم...
یکم فکر کردممم...
چی بکشم...
در باز شد لیا با چهره خندانش وارد اتاق شد...
لیا همیشه میخندید...
دختر عجیبی بود...(بچه ها این بهونه ای بود تا لیا رو معرفی کنم)
لیا ۲۷ سالش بود...
از من دوسال بزرگتره....
لیا مهندسه...
اون خیلی خوب و مهربونه...
همیشه از حرف زدن باهاش خوشحالم..😃
اون بهترین خواهر دنیاست 😍
خیلی خوب و مهربونهههه♥😘
پدر و مادر لیا جدا شدن...
و اون با عمه زندگی میکنه...
پدر لیا مرد خوبی نبود...
لیا خیلی خوشحال به نظر میاد...
اون ترجیح میده توی زندگیش خوشحال باشه😊😀👌🏻
اون عالیه😘
لیا بیشتر اوقات خندون و خوشحاله
لیا:مرینت چیزی کشیدی؟
مرینت:نه هنوز....
(بخونیدددد🙂😐)
لیا: پاشو بیا ببینم...
و دستمو محکم کشید...
لیا: مامان جولی خانم ما میریم بیرون و زود میایم...
و دسمتمو کشید و سوییچمو از روی کابینت برداشت...
سوار ماشین شد
مرینت: لیا کجا میری
لیا: اوففف بیا بریم دیگه خودت میفهمی
مرینت: باوشع
لیا: بشین بزن که بریممم...
توی ماشین نشستم..
لیا اصرار داشت خودش رانندگی کنه
بعد مدتی به جاده خیزه و شد و درحالی که فرمان ماشین تکون میداد گفت: خب خب یه طراح باید از طبیعت ایده بگیره پس من اوردمت اینجا تا به نگاه کردن به طبیعت ایده حالا پنجره ماشینو بده پایین و با دقت نگاه کن...
به اطراف نگاه کردم...
آدما مغازه ها فروشگاها و پاساژ ها...
برج ایفل...
موزه لوور..
کلیسا ها و فروشگاه ها...
یک کلیسا بود که لیا خیلی دوسش داشت...
کلیسای سکر کز(توی نت سرچ کنید براتون میاره خیلی تحقیق کردم)
پاریس کلیسا های زیادی داشت...
سرعت ماشین رو کم کرد...
با دقت به کلیسای سکر کز خیره شدم...
نمای بیرونش عالی بود...
من و لیا دوبار به این کلیسا رفته بودیم...
به میدان کنکورد نزدیک شدیم...
چرخ و فلک بزرگ نزدیکش پیدا شد...
(کنار میدان کنکورد یه چرخ و فلک هم هست)
از خیابون های شلوغ پاریس میگذشتیم...
چندتا رستوران هم اون اطراف بود...
کم کم هوا سرد شد و بارون نم نم بارید سرمو با احتیاط از پنجره بیرون کردم تا قطرات بارون موهامو نم دار کنه...
پاریس شهر بزرگ و زیبایی بود...
هنر. تاریخ. مد. زیبایی. طبیعت
همه اینا رو در پاریس میشد دید...سبک خونه های پاریس خیلی زیبا و هنرمندانه بود...
این شهر خارق العاده بود...
پاریس همیشه زیبا بود...
ولی همه چیز پاریس که زیبا نبود...
بچه یتیم های زیادی در پاریس بودن...
با این افکارم یاد رمان بینوایان افتادم...
وقتی یه طراح شدم سعی میکنم به فقرا و یتیم ها کمک کنم...
من با رویای خوب بودن بزرگ شدم...
من سعی میکنم به روز و مدرن باشم..
و مهربون و خوش قلب..
من میتونم...
با این فکرای روشن بلاخره فهمیدم چیکار کنم...
یه طرح جالب...
سبز به اندازه زیبا بودن پاریس..
صورتی برای قلب بزرگش(منظور از قلب برج ایفل)
سفید برای پاک بودنش...
یه سارافون بلند..
ترکیب جالبی میشه...
رفتیم خونه...
یه لباس زیبا رو طراحی کردم...
خیلی وقت برد تا 8 شب مشغول بودم...
فقط نصف کارش مونده بود..
بعد شام اومدم تو اتاقم و تا صبح تنها برق اتاق من بود که روشن مونده بود...
باید کارشو تموم میکردم...
هرچه زودتر به آگرست تحویل بدم بهتره...
آدرین اگرست بهم فرصت داده بود...
ولی باید تموم بشه...
☆☆☆☆
صبح ساعت 7
لیا#
از خواب بلند شدم...
من و مرینت اتاقامونو جدا کرده بودیم...
برق اتاق مرینت روشن مونده بود...
یعنی تا صبح بیدار مونده؟
رفتم توی اتاقش روی صندلی درحالی که مداد سبز دستش بود خوابش برده بود...
برق رو خاموش کردم و پتو رو روی شونه هاش انداختم..
درو بستم باید استراحت کنه...
☆☆☆☆☆
ساعت 11
مرینت#
نور آفتاب تو چشمم میخورد بلاخره بیدار شدم...
ساعت 11؟
رفتم پایین...
لیا و عمه و خاله بیدار بودن...
ـــ سلام صبح بخیر
لیا: صبح بخیر خانم خابالود
آملیا: سلام، صبحت بخیر عزیزم
خاله: سلام صبح بخیر دخترم
دست و صورتمو شستم گوشیمو از روی میز برداشتم...
وارد اینستا شدم...
اخبار مد: مرگ گابریل آگرست
فقط همین پخش شده بود...
توی پیج های مد و طراح ها سرزدم...
یاد طراحیم افتادم...
رفتم بالا و دفترمو اوردم!
مرینت: لیا ببین چطوره
لیا: بده ببینم
مرینت: بیا
با دقت نگاه کرد....
بعد دو دقیقه گفت: این حرف ندارههههههههههه مامانننن بیا اینو ببین!
عمه و خاله به سمت من اومدن و به دفتر طراحیم نگاهی انداختن...
همه ازم تعریف میکردن با اینکه هنوز تموم نشده بود...
☆☆☆☆☆
چند روز بعد...
#مرینت
لباسمو صاف کردم و موهامو حالت دادم...
کیمو از روی میز برداشتم...
و رفتم پایین لیا سرکار بود...
چند وقتی کارش تعطیل بود اما دوباره باید میرفت...
عمه و خاله پایین تعریف میکردن...
خاله رو بوسیدمو گفتم: من میرم لطفا برام آرزوی موفقیت کنید...
و از خاله و عمه خداحافظی کردم...
سوار ماشینم شدم...
نفس عمیقی کشید و گفتم: خدایا کمکم کن...
گردنبندی که علامت صلیب (✝️این علامت صلیبه که برای مسیحی هاست) رو داشت روی لباسم انداختم...
این کار برام خیلی مهمه...
خیلی سخته که توی شرکتی که یکی از بهترین برند های جهانو داره کار کنم...
خیلی سخته توی بهترین نمایندگی شرکت آگرست طراح مد بشم...
خیلی از لباسام مال برند آگرسته...
طراحیم خیلی خوب نیست که آگرست خوشش بیاد...
ولی بازم من باغرور میرم...
ماشینو روشن کردم....
☆☆☆☆☆
منشی: آقای آگرست خانم دوپن چنگ میتونن بیان تو؟
آگرست: بله
منشی: بفرمایید تو....
آدرین: طراحیتون عالیه ولی به این آسونی نمیتونم استخدامتون کنم لطفا سایر طراحی هاتونو نشونم بدید.
دفترمو اوردم و دادم دستش بعد مدتی ورق زدن و خیره شدن به طراحی هام هیجان توی صورتشو مخفی کرد و گفت: استخدامی کارت از فردا شروع میشه ولی اگه کارت خوب نباشه خیلی زود اخراج میشی!
این الان چی گفت؟
تمامممم
این پارت جنبه هنری داشت و حال و هوای پاریس و مد و تاریخ.
امیدوارم خوشتون اومده باشه
به دوتا کامنت راضی ام
ولی این پارت خیلی زحمت داشت
و هما خوششون اومده بود پس اگا کامنت نمیدید لطفا لایک کنید
ببینم چندنفر لایک میکنن و زحمت کشیدنم براشون مهمه
دوستون دارم
بای