باغرور میگم دوست دارم 8

RN RN RN · 1400/06/17 19:18 · خواندن 5 دقیقه

برو ادامه عجقم

باغرور میگم دوست دارم 

«اولین دیدار» 

پارت هشتم 

 

چند ماه بعد(میخوام زودتر آدرینو وارد داستان کنم☺️) 

از زبون مری*

اوه ماییییی گادددددد

مننننن قبولللل شدممممم

فوق لیسانسمو گرفتممممم

باورم نمیشههههه

حالا میتونم توی شرکت آگرست کار کنمممممم

خداجونم من دارم از هیجان دق میکنم

اول از همه زنگ زدم به لیا...

مرینت:لیاااااااااااااا

لیا:چی شده؟قبول شدی؟

مرینت:معلومه که قبول شدمممممم!

لیا:وای خدا جانننن منننن؟قبول شدی؟

مرینت:آرهههه فوق لیسانسمو گرفتمممم!

لیا:وای واقعا واست خوشحالممممم

....

دوتا پا داشتم دو تا هم قرض گرفتم و تا خونه دویدمممم

ماشین خاله رو فروخته بودیم من به ماشین خریده بودم ولی امروز بنزین نداشت😐

خلاصه تا خونه رفتم...

درحالی که نفس نفس میزدم زنگ زدم...

لیا با خوشحالی درو باز کرد و منم پریدم بقلش...

لیا:سلاممممممم خواهریییی تبریک میگمممم

خاله:وای دخترم واقعا واست خوشحالمممم

آملیا:سلام عزیزممم باورم نمیشد قبول شدی 

مرینت: سلام به همه

لیا: باید امشب بریم بیروننن مهمون مرینت خانم😜

مرینت: باشه بابا تو از الان فکر شکم خودتی😐

☆☆☆☆☆

ساعت 7

مرینت:لیا بدو دیگه یه لباس پوشیدن و آرایش کردن انقدر طول نمیکشه...

لیا:اومدم دیگه

مرینت:خاله جون بریم؟

خاله:.....(نقطه ها به معنای به زور نفس کشیدن)

مرینت:خاله خاله خوبی؟

لیا:جولی خانممم

آملیا:جولی خانم خوبید؟

خاله:آره آره خوبم بریم...

با ماشین من رفتیم پارک...

به گربه ها غذا دادیم و بعدش رفتیم رستوران...

خاله بهتر بود غذای گیاهی بخوره به همین خاطر یه غذای گیاهی اما خوشمزه واسش سفارش دادم...

خودش هم راضی بود...

کنار هم از اون شب به یاد موندنی لذت بردیممم....

هفته بعد میرم شرکت آگرست...

مطمعنا میتونم اونجا کار کنم...

☆☆☆☆☆

فردا صبح

#مرینت

ساعت 8 بیدار شدم... 

لیا رو از تخت انداختم پایین خودش بیدار میشه😐

صدای محکمی از یرخورد لیا با زمین اومد و داد زد: آیییی مرینتتتتت میکشمتتتت

و منم که: الفراررررر🏃‍♀

رفتم پایینننن لیا منو میکشههه... 

آملیا: صب بخیر شما دو تا چتونه؟ 😐

خاله: صبح زیبا... وا چه میکنید😐

مرینت: کمکککک عمهههه جاننن دخترتو جمع کننن منو میکشهههه

لیا: تو چرا منو اینجوری بیدار میکنیییی مامانننن

مرینت: عمههههه

آملیا: ای بابا😐

خاله: بسه این کارا پاشید دست و صورتتونو بشورید بیاید صبحونه.. 

مرینت: باشه اومدیم

آملیا: بشینید... 

☆☆☆☆☆

8 و نیم بعد صبحونه... 

#مرینت

آخرین لقمه رو به زور توی دهانم جا کردم😋🥴

و با دهان پر گفتم: ممنون... 

و بعدم نشستم پا اینستا... 

همینجور میرفتم پایین تا.... 

گابریل آگرست فوت کرد؟ 😳

پسرش آدرین اگرست اینو توی پیج گذاشته بود😳(آدرین در راهه😅) 

یه متن زیبا برای پدرش نوشته بود واقعا اشکم در اومد😪😓

«بابایی چرا رفتی و تنهام گذاشتی؟من بدون تو چیکار کنم؟یادته یه روز توی حیاط بازی میکردیم؟قبل مرگ مامان بهم گفتی همیشه قوی باشم...من بدون تو نمیتونم بابا دلم واست تنگ شده چرا رفتی؟من چیکار کنم؟چرا اینجوری ترکم کردی؟کجایی بابای جات خوبه؟میخوای بیام پیشت؟منو با این همه سوال بی جواب تنها نزار بابایی! میخوام یه بار دیگه بپرم بقلت...مثل بچه گی هام...کجایی بابایی» 

وای عجب پسری😪

درکش میکنم منم نه مامان دارم نه بابا... 

دلم براش سوخت... 

قلبم ترک خورد... 

حالا دیگه نمایندگی پاریس رو آدرین آگرست اداره میکنه نه؟ 

تو همین فکرا بودم که لیا گفت: مرینت تو هم از مرگ گابریل آگر... 

نزاشتم ادامه بدا و گفتم: هوففف آره

☆☆☆☆☆

هفته بعد

مرینت... 

ماشین رو جلوی شرکت آگرست پارک کردم... 

خیلی بزرگ بود... 

حدود 30 یا 40 تا طبقه داشت... 

و بیش از 3000 کارمند

خیلی سخته تو همچین شرکتی کار پیدا کنم... 

اما این شرکت طراح نیازمنده.... 

پس من میتونم... 

با غرور قدم برداشتم... 

☆☆☆☆☆☆

وارد اتاق مدیر شدم... 

با آدرین آگرست مواجه شدم... 

کت شلوار مشکی پوشیده بود... 

چهره خشنی داشت... 

مرینت: سلام آقای آگرست... 

آدرین: سلام برای کار اومدید؟ 

از اول لحنش غمگین و خشن بود... 

ادامه دادم: بعله مرینت دوپن چنگ هستم و فوق لیسانس رو گرفتم و 25 سالمه میخوام طراح شرکتتون... 

نزاشت ادامه بدم...

 گفت: مدرک و پرونده و.... 

همرو دادم... 

بعد از مدتی خیره شدن بهشون گفت: یه طراحی برام بکن مهم نیست چی باشه ولی بهترین باشه و میخوام سایر طراحی هاتو نشونم بدی امم جلسه دارم بهتره برم... 

با چهره ای که درهم رفته بود گفتم: فعلا... 

احساس کردم ازم فرار کرد... 

به اتاقش نگاهی انداختم... 

بزرگ و دلگیر بود... 

این اتاق با چند تا گلدون یه پرده زیبا و تابلو های نقاشی زیبا میشد... 

از همین الان فکر اتاق کارمو کردم... 

مطمعنم قبول میشم... 

 

 

ببخشید یکم دیر پارت دادم...

سرم شلوغه متاسفانه مریض هستم و دختر خالم این چند وقت حالش خوب نیست و خودکشی و این قضیایا امروز هم دعوا شده بدجور خلاصه وضعم خیلی خرابه متاسفم...

انیدوارم از این پارت لذت برده باشید حتما نظرتون ر واسم کامنت کنید با تشکر...

خدافس