باغرور میگم دوست دارم پارت 6

RN RN RN · 1400/06/10 08:04 · خواندن 4 دقیقه

برو ادامه کیوتی

باغرور میگم دوست دارم

«کلویی بورژوا» 

پارت ششم

به ساعت مچی توی دستم نگاه کردم.. 

3:45 دقیقه رو نشون میداد... 

باد خنکی موهامو نوازش کرد... 

رایان مارو به سمت یه هتل بزرگ و مجلل که شاید حدود 15 طبقه داشته باشه هدایت کرد... 

وارد شدیم... 

به سمت پذیرش رفت و بعد مدتی برگشت پیش ما... 

رایان: یه اتاق بزرگ با سه تا تخت و تراس و سرویس بهداشتی، چطوره؟ 

رزی: خوبه! 

کلید همون اتاق رو گرفتیم... 

داخل آسانسور شدیم... 

یه خانم با موهای طلایی و چشمای سبز داخل آسانسور بود... 

دکمه طبقه 9 رو فشار دادم... 

اون خانم مو بلوند نگاهی بهم انداخت و گفت: آمم اتاق چند هستین خانم؟ 

سرمو برگردوندم و گفتم: دوپن چنگ، اتاق 42 

در جواب گفت: من اتاق 45 در طبقه 9 هستم خوشبختم خانم دوپن چنگ کلویی بورژوا هستم(کلویی دختر خوبیه😉)... 

رسیدیم طبقه 9... 

نگاهی به کلویی آگرست کردم و گفتم: شما کلویی بورژوا هستید؟ واقعا؟ وای خدا باورم نمیشه

لبخندی زد چمدونش رو کشید و در اتاقش رو باز کرد و وارد شد... 

از دیدنش واقعا خوشحال شده بودم... 

با لبخندی رضایت مندانه با رزی و رایان وارد اتاقمون شدیم... 

☆☆☆☆☆☆☆

مرینت: رزی میای بریم خرید؟ 

رایان: برید منم میرم استخر😐

رزی: باشه ما میریم خرید توام برو استخر😊

با رز آماده شدیم... 

یه بلوز دامن سفید سرمه ای خشمل پوشیده بودم... 

موهامو دم اسبی بستم و یه تل سرمه ای خشگل زدم... 

زری هم یه سارافون زرد و یه گلسر سفید پوشیده بود... 

سندل هامو پام کردم و باهم راه افتادیم رسیدیم پایین لیموزین هتل نمایان شد که خانومی با عجله بهم برخورد کرد تعادلم رو حفظ کردم دیدم خانم بورژواست... 

زیر لب سلامی دادم و ادامه دادم: ببخشید خانم بورژوا... 

 درحالی که نفس نفس میزد گفت: نه نه اشتباه از من بود و راستی کلو صدام کن، ببخشید... 

و وارد لیموزین شد رنگ لیمویی خیلی بهشون میومد... 

دختر مهربون و باحالی به نظر میومد... 

 

کلویی بورژوا یه مدل معروف بود میگفتن با مادرش زندگی میکنه و پدرش مرده... 

این چیزی بود که مردم میگفتن هیچکس از گذشته کلویی بورژوا خبر نداشت... 

کلویی گفته بود میخواد طراح مد بشه اما مادرش اونو مجبور کرد مدل بشه... 

اون 18 سالشه احتمالا برای درسش مد میخونه... 

شاید بتونیم دوستای خوبی بشیم... 

اومدن من به این شهر این بود که... 

با رزی و رایان دانشگاه اینجا رو ببینیم شاید اینجا درس بخونیم...

نیویورک شهر خوبیه... 

شاید هم برای دانشگاه بریم پاریس... 

توی پاریس مد خیلی قابل احترامه... 

تازه بزرگترین شرکت آگرست توی پاریسه... 

من میتونم باعث بهتر شدن دنیای مد بشم... 

باید خوب درس بخونم... 

توی همین فکرا بودم که رزی صدام کرد: مرینت بدو بریم...

☆☆☆☆☆☆

با دقت به پاساژ ها نگاه کردم... 

رزی دستمو کشید و وارد یکیشون شدیم... 

با احترام سلام دادیم و به لباس ها نگاه کردیم... 

بهترین طراح های مد این لباس هارو طراحی کرده بودن... 

عالی طراحی شده بودن... 

رزی یه لباس رو پوشید بیرون اومد و با لهجه فرانسوی گفت: چطوره؟ 

خندیدم و با لهجه فرانسوی جواب دادم: عالیه رزا آگرست

دوتایی خندیدیم.. 

چند تا لباس پوشید و بلاخره انتخاب کرد... 

تا غروب تو مغازه ها گشتیم و بعد برگشتیم هتل رایان مشغول فیلم دیدن بود... 

من و رزی روی مبل افتادیم تا خستگی در کنیم... 

هتل یه سالن غذا خوری بزرگ داشت... 

ساعت 9 سه تایی رفتیم تا غذا بخوریم... 

کلی غذا بود که میتونستیم انتخاب کنیم...

رایان نودل برداشت...

و رزی استیک... 

منم لازانیا... 

نگاهی به اطراف کردم... 

میز ها پر بودن... 

که کلدیی بورژوا بهم اشاره کرد... 

رفتم نزدیک... 

بورژوا: آمم من تنهام میتونید اینجا بشینید... 

با رایان و رزی نشستیم... 

عجب دختر مهربونی... 

بعد شام لبخندی زد و یه کار که روش شمازشو نوشته بود بهم داد: مرینت دوپن چنگ میشه دوست بشیم من تو عمرم هیچ دوستی نداشتم میتونیم مجازی حرف بزنیم... 

لبخندی زدم کارتو گرفتم و گفتم: حتما کلویی بور... 

نزاشت حرفمو بزنم و گفت: کلو صدام کن مرینت.. 

آروم خندیدم و گفتم: باشه کلو...

☆☆☆☆☆☆

عجب دختر مهربونیه... 

باورم نمیشه یه دختر به این معروفی دوستی نداشته باشه... 

اون دوست خوبی میشه برام.. 

اون شب با همین فکرا خوابم برد... 

 

خب خشملا کلویی یه دختر باحال و مهربونه و قراره با مرینت دوستای خوبی بشن و مانع عشق مرینت و آدرین نیست ولی خب انفاقات زیادی واسش پیش میاد... 

 

فقط یه چالش: کلویی رو از داستان حذف کنم یا ن؟