با غرور میگم دوست دارم پارت پنجم

RN RN RN · 1400/06/08 17:38 · خواندن 5 دقیقه

بفرمایید ادامه لطفا

باغرور میگم دوست دارم 

«کیک» 

پارت پنجم

نیم ساعت بعد... 

#مری

مرینت: رز🤔(مرینت تو فکره) 

رزی: ها😐

مرینت: ها شد جواب؟ 😐

رزی: بــــــلــــــــه😐

مرینت: رایان کی مواد کیکو میاره😐

رزی: نمد والا فکر کنم وقت گل نِی😐

مرینت: اوکی قانع شدم😐

رزی: 😐

آیفون: دینگ دانگ دینگ دانگ دینگ دانگ دینگ دانگ وای خفه شدممم باز کنید😐🗡 (مریکت:😐) 

رزی: میرم باز کنم😐

☆☆☆☆

رزی: سلام بر خربزه😐

رایان: خربزه جد و آبادته😐

مرینت: اهم سلام😐

رزی: فک کنم بدونی جد آباد من جد و آباد تو هم حساب میشه😐

رایان: اوکی😐🐐(استیکر خر پیدا نکردم😐🐐) 

رایان: بفرما خواهری و با اون دوست اسکولت کیک بپز😐🍰🧁

مرینت: اسکول خودتی و عمت😐

رایان: 😐

رزی: 😐

☆☆☆☆☆☆☆☆

رزی: مرینتتتت انقدر آرد نریززززز😩

مرینت: بابا آدرش کمههه😑

رایان: آرد بخوره تو سرتون بابا بسه اون همه آرد😐

مرینت و رزی: خفههههههه😐

رایان: اوفففف😑

مرینت: تخم مرغ ریختی؟ 

رزی: نچ😐

مرینت: خب من میریزم😐

رایان: رزی هندزفری من کو😐

رزی: به من چه😑🙍🏻‍♀️

رایان: برم بگردم😑😐😑😐😑😐

مرینت: شکلاتو بده ببینم😐

رزی: بیا بفرما😐

رایان: رزیییییییی🙍🏻‍♂️

رزی: ها😐

رایان: هندزفری من توی کشو لوازم آرایش تو چیکار میکنه🤦🏻‍♂️🙍🏻‍♂️

رزی: نمیدونم والا از خودش بپرس😑😐

مرینت: 🤦🏻‍♀️

☆☆☆☆☆

رزی: مری من در فرو باز میکنم تو کیکو در بیار😅😁

مرینت: نه نه، من درو باز میکنم تو کیکو دربیار😅😁

رزی: نه تو بهتر بلدی😅

مرینت: نه بابا من اصن بلد نیستم که😅

رایان: یه مشت ترسو😐

مرینت و رزی: ترسو خودتیییییییی😑

رایان: راست میگم خوب مرینت درفرد باز کن من کیکو در میارم😐

مرینت: اوکی😐👌🏻

رزی: خو منم میرم خامه هارو بریزم تو چیز قیف 😐😁

مرینتـخو برو😐

☆☆☆☆☆☆☆

رایان: رزیییی من یه تیکه بزرگ میخوامممم

مرینت: نه نه من میخواممممم

رزی:اوکی بزارید ببرم کیکو. 

و با چاقو مشغول بردین کیک شد... 

سه تا بشقاب اورد و روی هرکدوم یه تیکه کیک گذاشت... 

و بعد کیک رو توی یخچال گذاشت.. 

روی مبل نشستم و مشغول خوردن شدم... 

☆☆☆☆☆☆☆

آخرشب... 

#مری

مرینت: خب خبببب اون بالشتا کجانننن! 😈

و با یکی از بالشت ها زدم تو سر رزی و اونم با بالشتش منو زد و بعد رفتیم سراغ رایان! 

رایان: باشه منم میامممم☺️

مرینت: هوراااا جنگ بالشتیییی😈😅

و یه ظربه محکم به رایان زدم. 

سه تا دیوونه مشغول جنگ بالشتی اوه چقدر خوش میگذشت... 

اونشب تا 2 شب بازی میکردیم... 

☆☆☆☆☆☆

مرینت: رایان یه فیلم بزار. 

رایان: شما حالا حالا ها نمیخواید بخوابید انگار

رزی: نه به توچه اصن برو یه فیلم بیار بزار

رایان رفت وی اتاقش یه فلش اورد و تلویزیون رو روشن کرد و یه فیلم ترسناک گذاشت... 

 

*اولش یه خانواده بودن که میرفتن توی یه خونه جدید زندگی کنن البته خونه قدیمی بود. خونه بوی مرده ارو میداد و بعد مدتی متوجه آزار هایی شدن توی خونه بیشتر از 50 تا روح بود باورم نمیشد داستانش واقعی بوده... خیلی ترسناک بود روح های توی کمد ها قایم میشدن انسان هرو تسخیر میکردن تا خو*کشی کنن و خونشونو میخوردن...*(خودم ابن فیلمو دیدم اسمش« احضار 1»فیلم سینمایی بیده) 

فیلم که تموم شد یکم میترسیدم ولی خوبببب مرینتتتت تو 18 سالته دخترررر.... 

ساعت 4 صب بید که خوابیدم... 

☆☆☆☆☆

رایان: مرینتتتتتتتتتتتت و رزیییییییییییییییی بیدار شیددددددددددد خرسای گندههههههه ساعت 11 استتتتتتت😨

مرینت: ها میخوام بخوابم🥱😐...(با صدای خوابالو) 

رایان زیر لب: اینطوری نمیشه😐... 

و سطل آب رو روی من و رزی خالی کرد.... 

شک بهم وارد شد با لباس و موهای خیس پاشدم و دور خونه دویدمممم واییی یخخخ زدممم رزی هم پتو رو چسبید و داشت میلرزید و این وسط رایان به ما میخندید🥶🥶🥶.... 

رفتم جلو افتادم روی رایان و با رزی کلی آب روش ریختیم🥶😐... 

بعدم مث گوساله ها خودمونو خوش کردیم😐

برای ناهار هم که پیتزا سفارش دادیمممم... 

و بعدش سوار ماشین شدیم و راه افتادیم....(مرینت و رزی و رایان میخوان برن بیرون شهر دیه) 

تو ماشین رایان رانندگی میکرد... 

و منم تو اینستا میگشتم... 

تا اینکه عکسی توجهم رو جلب کرد... 

وای خدا برند اگرست یه طرح لباس دیگه رو ارائه داده... 

واقعا عالی بود و طراحش یه دختر 28 ساله بود از من 10 سال بزرگتره اوهههه اسمشو از زیر طراحی خوندم«لایلا ساماکی»(فامیلیشو عوض کردم) اوه طراحی خوبی بود مطمعنا کارش خوبه که توی شرکت گابریل اگرست کار میکنه... 

پسر گابریل آگرست 20 سالشه احتمالا الان سال دوم دانشگاه باشه البته فکر کنم... 

اگه درسشو تموم کنه اداره شرکت وظیفه اونه... 

اوففف کی میشه منم یه طراح معردف بشم... 

شنیده بودم بهترین طراح هلی جهان توی شرکت آگرست کار میکنن منم میخواستم یه طراح عالی بشم... 

یکم فکر کردم درمورد آینده و بعد خوابم برد...

☆☆☆☆

رزی: مرینت جون رسیدیم

مرینت: آخ من چقدر خواب بودم

رزی: کمتر یک ساعت بود عزیزم نگران نباش. 

یکم موهامو پرتب کردم و از ماشین پیاده شدم... 

دنبال رایان راه افتادیم... 

 

خب خب این پارت هم تموم شد... 

شاید پارت بعد آدرین رو بیارم بستگی به نظرات شما اوجملا داره... 

و کاگامی و کلویی و جولیکا رو احتمالا میارم توی داستان... 

فعلا بای عجقولام❤